داستان های بحارالانوار ، خاکی که تبدیل به خون شد
روزی پیامبر اسلام در خانهی ام سلمه بود به او فرمود: مبادا بگذاری کسی نزد من بیاید، ناگاه امام حسین (علیه السلام) که کودک بود آمد و ام سلمه نتوانست از رفتن او نزد پیغمبر او جلوگیری کند، آن حضرت هم چنان آمد و تا محضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و ام سلمه به دنبال امام حسین آمد دید آن بزرگوار روی سینه پیغمبر خدا قرار گرفته و رسول اکرم گریان است.
حضرت به ام سلمه فرمود:
جبرئیل آمد به من تسلیت گفت: و خبر داد این حسینم کشته میگردد.
ام سلمه میگوید: یک شب پیامبر خدا از نظر ما غائب شد و خیلی طول کشید وقتی که آمد گرد و غبار بر سر و صورت مبارکش نشسته و موهایش ژولیده و کف دست مقدسش را گره کرده است.
گفتم: یا رسول الله چرا تو را در گرد و غبار آلوده میبینم؟
فرمود: مرا به محلی بردند که آن را کربلا میگویند، در آنجا قتلگاه حسینم و گروهی از اهل بیتم را به من نشان دادند. من خونهای آنان را جمع کردم. اکنون در میان دست من است، آنگاه کف دست خود را باز کرد و به من فرمود: این خونها را بگیر و نگه دار.
من آنها را گرفتم، دیدم شبیه به خاک قرمز است. در میان شیشه ریخته، سر آن را بسته و نگهداری نمودم.
هنگامی که امام حسین از مکه به سوی عراق حرکت نمود، من شب و روز آن شیشه را نگاه میکردم و میبوییدم و برای مصیبت وی میگریستم. وقتی روز دهم محرم فرار رسید من آن شیشه را برداشتم، دیدم به حال خود است. وقتی آخرین روز نزد آن شیشه رفتم دیدم آن خاک به خون تبدیل شده! فریاد زدم و گریستم ولی برای اینکه دشمنان نفهمند و مرا مسخره نکنند.
خویشتن داری میکردم تا اینکه خبر شهادت امام حسین رسید دیدم مطابق با آن روز است(74).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
