داستان های بحارالانوار ، خالد از جنایت خود میگوید
در ضمن یک حدیث طولانی خالد میگوید:
وقتی تصمیم گرفتم علی را بکشم، حضرت از این قضیه با خبر شد و فرمود:
میخواهی مرا بکشی؟
گفتم: آری!
رنگش دگرگون شد و چشمانش به سرخی گرایید و فرمود:
یابن اللخناء امثلک یقدم علی مثلی: ای پسر ختنه نشده تو میخواهی مرا بکشی؟
آنگاه دستش را دراز کرد و مرا از روی اسب به زیر کشید.
هرچه کوشیدم خود را از چنگ او برهانم سودی نبخشد، مرا کشان کشان به آسیابی برد و میلهی آهنین آسیاب را خم کرد و مانند گردنبند به گردنم انداخت، یاران من از ترس، مانند چوب خشک و یا مانند کسی که عزرائیل را دیده باشد، ایستاده و توان حرکت نداشتند. حضرت را به خدا سوگند دادم، مرا رها نمود.
و به همان حالت نزد ابوبکر رفتم، او عدهای آهنگران را حاضر نمود، هرچه کوشیدند طوق آهنین را از گردنم بردارند سودی نبخشید. در آخر گفتند: علاج این کار ممکن نیست مگر اینکه طوق را با آتش سرخ کنیم و یا بدین حال بماند.
آهن در گردن خالد ماند و مردم وی را مسخره کرده و بر او میخندیدند.
مدتی گذشت، علی (علیه السلام) از سفر بازگشت، ابوبکر برای شفاعت از خالد خدمت علی (علیه السلام) رسید، پس از خواهش و تمنای زیاد آن حضرت آهن را با دست مبارکش تکه تکه کرد و از گردن خالد برداشت.(33)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
