داستان های بحارالانوار ، سلمان فارسی و جوان بیهوش
روزی سلمان فارسی در کوفه از بازار آهنگران میگذشت، جوانی را دید که بیهوش روی زمین افتاده و مردم به اطرافش جمع شدهاند.
مردم خدمت سلمان رسیده از او تقاضا کردند که بر بالین جوان آمده دعایی به گوش او بخواند!
هنگامی که سلمان نزد جوان آمد، جوان او را دید به حال آمد و سرش را بلند کرد و گفت:
یا سلمان! این مردم تصور میکنند من مرض صرع (عصبی) دارم و به این حال افتادهام، ولی چنین نیست، من از بازار میگذشتم، دیدم آهنگران چکشهای آهنین بر سندان میکوبند، به یاد فرموده خداوند افتادم که میفرماید: و لهم مقامع من حدید: بالای سر اهل جهنم چکشهایی از آهن هست.
از ترس خدا عقل از سرم رفت و این حالت به من روی داد. سلمان به آن جوان علاقهمند شده و محبت وی در دلش جای گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و همیشه در کنار یکدیگر بودند تا جوان مریض شد، در حال جان کندن بود، سلمان به بالین او آمد و بالای سرش نشست.
آنگاه به ملک الموت خطاب کرد و گفت:
ای ملک الموت! با برادرم مدارا و مهربانی کن!
از ملک الموت جواب آمد که ای سلمان! من نسبت به همه افراد مؤمن مهربان و رفیق هستم.(98)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
