داستان های بحارالانوار ، سوز و گداز علی در محراب عبادت

آنگاه ضرار اضافه کرد و گفت:
خدا را شاهد می‏گیرم آن زمان که شب پرده تاریکش را بر جهان گسترده بود و ستارگان آسمان پنهان گشته بودند، او را دیدم در محراب عبادت ایستاده، و محاسن مبارکش را به دست گرفته بود، و همانند انسان مارگزیده به خود می‏پیچد، و مانند شخص غمناک می‏گریست، گو این که اکنون صدای او را می‏شنوم که می‏فرمود:
ای دنیا! از من دور شو! آیا خود را به رخ من می‏کشی و مرا مشتاق خود می‏سازی؟ دور است این آرزو که تو داری، هرگز آن زمان که تو مرا فریب دهی وجود ندارد، برو دیگری را فریب بده، من نیازی به تو ندارم، تو را سه طلاقه کرده‏ام که قابل رجوع و برگشت در آن نیست، عمر تو کوتاه و آرزوی تو پست و ناچیز است.
و می‏گفت: آه! من قلة الزاد و بعد السفر و وحشة الطریق و عظیم المورد...
آه! از کمی توشه و دوری سفر آخرت و وحشت راه و عظمت مقصد...
سخن ضرار که به اینجا رسید، معاویه گریست، قطرات اشک از محاسنش فرو ریخت، و همه حاضران گریستند. سپس اشک چشمانش را با آستین پاک کرد و گفت:
رحم الله اباالحسن کان و الله کذالک
خدا رحمت کند ابوالحسن علی را، به خدا او همان طور بود که گفتی. اینک بگو ببینم او را چقدر دوست داری؟
ضرار گفت: آن طور که مادر موسی، موسی را دوست می‏داشت، و البته می‏دانم حق آن حضرت بیش از اینها بود.
آن وقت معاویه به ضرار گفت: کیف حزنک علیه
ای ضرار! بگو! اندازه تو در فراق او چگونه است؟
ضرار: مانند مادری که تنها فرزندش را در آغوشش سر بریده باشند، چنین مادری هرگز اشک چشمش خشک نخواهد شد و قلبش آرام نخواهد گرفت.
سپس ضرار از جا برخاست و در حالی که می‏گریست خارج شد آنگاه معاویه به اطرافیانش گفت:
اگر شما مرا از دست بدهید یک نفر هم در میانتان پیدا نمی‏شود که مرا اینگونه تعریف کند یکی از حاضران گفت:
مقام هرکسی به اندازه همراه و همنشین اوست. اگر ضرار چنین تعریف می‏کند، همنشین کسی چون علی علیه السلام‏بود(34).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0