داستان های بحارالانوار ، شگفت‏تر ارز کار عمر و عاص‏

روزی عمر وعاص بر معاویه وارد شد، معاویه او را که دید خنده‏اش گرفت و به شدت خندید!
عمرو عاص به او گفت:
ای خلیه! چرا می‏خندی کک خداوند تو را همیشه خندان کند.
معاویه گفت:
خنده‏ام برای آن است که به یاد آن وقتی افتادم که در میدان جنگ صفین شمشیر علی بن ابی طالب بر فراز سر تو بود و تو با مکر و حیله از دست او فرار کردی، پیراهن خود را بالا زدی، عورتت ظاهر شد و آن حضرت با دیدن آن صحنه روی خود را از تو برگرداند و تو پا به فرار گذاشتی!
عمرو عاص گفت:
چرا مرا شماتت می‏کنی؟ از کار من شگفت انگیزتر کار تو است، هنگامی که علی بن ابی طالب تو را به مبارزه طلبید، تو از شدت وحشت رنگت پرید و بی اختیار صداهایی از ما تحت تو شنیده می‏شد، و از ترس به میدان نرفتی و اگر به میدان می‏رفتی ضربه‏ای دردناک بر تو وارد می‏کرد: کودکانت یتیم می‏شدند و پادشاهی ات را از دست می‏دادی!
آنگاه هشت بیت شعر پیرامون شجاعت و بزرگواری علی علیه السلام و پستی و ترسو بودن معاویه سرود.
معاویه اشعار تکان دهنده او را شنید، گفت:
ای عمرو! بس است این همه به من دشنام مگو و مرا تحقیر مکن!
عمروعاص گفت: اول خودت خواستی و شروع کردی.(147)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0