داستان های بحارالانوار ، عشق بلال و فرار دختر
بلال حبشی اذان گوی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در جنگ با یهودیان در جنگ خیبر دختر زیبایی را اسیر گرفت که معشوقه شخصی به نام شهاب بود. بلال به او علاقهمند شد ولی دختر از این موضوع سخت ناراحت گشت. چون او سفید رو و زیبا بود و بلال سیاه چهره حبشی.
کمی از پیامبر و یاران فاصله گرفته بودند، در صحرای وادی نعام دختر از فرصت استفاده نمود حمله به بلال کرد و او را به زمین انداخت و آن قدر او را کتک زد که بلال به حال مرگ درآمد. پس از آن هرچه از طلا و نقره و اثاث دیگر داشت برداشت و فرار نمود و خود را به معشوقش شهاب رساند.
هنگامی که پیامبر به منزل رسید خواست که کمی استراحت کند متوجه شد که بلال نیست. سلمان فارسی و صهیب را به سراغ بلال فرستاد. آنها بلال را در بیابان آغشته به خون و در حال مرگ یافتند، دیدند بلال در حال مرگ روی زمین افتاده و خون از بدنش به شدت میریزد. او را با همان حال نزد پیامبر آوردند. اصحاب که بلال را در آن حال دیدند همه گریستند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: گریه نکنید، وقت گریه نیست.
آنگاه حضرت دو رکعت نماز خواند و درباره بلال دعا نمود و از خداوند برای او شفا خواست، سپس یک مشت آب برداشت و بر او پاشید، بلال به حال آمد و شفا یافت، برخاست و پیامبر را بوسید.
حضرت پرسید: بلال! چه کسی با تو چنین رفتار کرده است؟
بلال گفت: من دختر جوانی را اسیر کردم و سخت عاشق او شدم ولی او در بیابانی به من حمله کرد و مرا به شدت کتک زد و فرار کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ماجرای فرار دختر و محل او را به علی علیه السلام بیان نمود و او را به تعقیب آن دختر فرستاد.
علی علیه السلام به محل آن دختر و معشوقش شهاب رسید. دختر و معشوقش بعد از کمی درگیری هر دو شهادتین را گفتند و مسلمان شدند. علی علیه السلام آنها را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد و در محضر پیامبر مسلمان بودنشان را اعلان نمود. بلال چون دید آن دو مسلمان شدند گفت: من از آن دختر صرف نظر کردم،
در مقابل شهاب چون به معشوقه خود رسیده بود دو کنیز به بلال حبشی داد. بدین گونه ماجرا پایان یافت(132).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
