داستان های بحارالانوار ، عمر در پیشگاه علی
حکم بن مروان میگوید:
برای عمر، مشکلی پیش آمد که از حل آن عاجز بود، رو به مهاجر و انصار کرد و گفت: نظر شما چیست؟
گفتند: تو ملجا و پناه مایی از ما سوال میکنی عمر ناراحت شد و گفت:یا ایها الذین امنو اتقو و قولوا قولا سدیدا:(62) ای اهل ایمان پرهیزکار و درست گفتار باشید با چاپلوسی و تملق سخن نگوییدبه خدا سوگند! هم من و همه شما، همه میدانیم که راه گشای این مشکل کیست؟
- منظورت علی بن ابی طالب علیه السلام است؟
- آری، چرا مردم برای حل مشکلشان به او رجوع نکردند و به سوی من آمدند؟ آیا من میتوانم مانند او شوم؟ آیا تاکنون هیچ زنی، فرزندی مانند او به دنیا آورده است؟
- کسی را بفرست او را بیاورند.
عمر آهی کشید و گفت:
وی مردی از بزرگان بنی هاشم، نزدیکان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است، او است، او به دستور ما اینجا نمیآید، خوب است شما همراه من نزد او برویم.
عمر با حاضران به سوی آن حضرت حرکت کرد، دیدند آن بزرگوار در باغی مشغول بیل زدن است و این آیه را تلاوت میکند:ایحسب الانسان ان یترک سدی الم یک نطفه من منی یمنی ثم کان علقه فخلق فسوی(63). این آیه را میخواند و اشک از چشمان مبارکش جاری است، مردم از گریه آن حضرت به گریه افتادند، وقتی که آرام شدند، عمر سوال را پرسید و حضرت پاسخ داد، آنگاه عمر دستهایش را به هم گره کرد و گفت:
خدا تو را خواسته که خلیفه پیامبر شوی، ولی چه کنم که این مردم آن را نپذیرفتند.
حضرت متوجه چگونگی گفتار عمر شد و فرمود:
یا ابا حفص! علیک من هنا و من هنا: ای عمر! صدایت را کوتاه کن!
سپس این آیه را تلاوت نمود:ان یوم الفصل کان میقاتا(64): به راستی روز قیامت، وعده گاه است. در آن روز حقیقت ها روشن خواهد شد. آنگاه عمر از شدت ناراحتی دستهایش را محکم به هم زد و از محضر علی علیه السلام برگشت در حالی که چهرهاش دگرگون و گرفته شده بود، گو اینکه از میان پرده سیاه نگاه میکرد.(65)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
