داستان های بحارالانوار ، فرمانروای بی بدیل در کمال زهد و قناعت‏

روزی علی علیه السلام شمشیرش را به بازار آورد و اعلام کرد که: چه کسی این شمشیر را از من می‏خرد! شخصی پیش آمد و در مورد فروش شمشیر، صحبت کرد، امام فرمود:
اگر چه خیلی از وقت ها با همین شمشیر غم و غصه را از سیمای رسول خدا زدوده‏ام، ولی سوگند به خدا! اگر به اندازه قیمت یک پیراهن پول داشتم، شمشیر را نمی‏فروختم!
آن شخص گفت:
من حاضرم که پیراهن نسیه به تو بفروشم و هنگامی که سهم حقوق تو رسید، پول پیراهن را به من بپردازید. امام این پیشنهاد را پذیرفت و پیراهن را از وی نسیه خرید، پس از مدتی سهمیه‏اش را که دادند، پول پیراهن را به فروشنده پرداخت و فرمود:
ای مردم کوفه! هر گاه با یک شتر سواری و غلامم که از مدینه آورده‏ام از شما جدا شده جایی بروم، بدانید من به شما خیانت کرده‏ام.(31)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0