داستان های بحارالانوار ، کفران نعمت و احترام نان‏

در زمان دانیال پیغمبر، به خاطر بی احترامی به نان و کفران نعمت بعضی از مردم. مدتی باران نیامد، گیاه نرویید، دشت و بیابان از رونق و صفا افتاد، دانه‏ای جوانه نزد، محصولی به دست نیامد، قحطی و گرسنگی زندگی مردم را تهدید به مرگ نمود، چهره‏ها به زردی گرایید، چشم‏ها در گودی حدقه فرو رفت، کار بدانجا رسید که مردم به جان هم افتاده و از گوشت یکدیگر تغذیه می‏کردند.
روزی دو مادر گرسنه از شدت گرسنگی با هم قرار گذاشتند فرزندان خود را بکشند و بخورند.
آن روز یکی از آن دو مادر، فرزند خود را کشت و از گوشت آن هر دو خوردند و سد رمق کردند! بار دیگر گرسنگی فشار آورد، نوبت مادر دوم بود، ولی او زیر بار نرفت و حاضر نشد فرزندش را برای خوردن بکشد. اختلاف و درگیری هر دو مادر بالا گرفت و برای محاکمه نزد دانیال آمدند.
دانیال تصور نمی‏کرد کار گرسنگی و قحطی به آن حد رسیده باشد، پرسید:
بلای قحطی و گرسنگی به این حد رسیده است؟
گفتند: آری با نبی الله!
دانیال پیغمبر دست به دعا برداشت و گفت:
پروردگارا! تا این اندازه کیفر ناسپاسی نعمت، ما را بس است. به مجازات مرد رهگذر بی ادب و امثال او، که کفران نعمت کرده، فرزندان بی گناه و مردم نیک ما را کیفر مکن. خدا! بر ما منت گذار و رحمتت را از ما دریغ مفرما.
طولی نکشید ابرهای رحمت پدیدار شد و باران سودمند بارید و چند صباحی نگذشت زمین از نو سبز شد و گرسنگی و قحطی رخت برچید.
آن روز که رسول خدا این داستان را برای اصحاب بیان می‏نمود فرمود: در احترام نان بکوشید که برای تهیه آن، زمین و آسمان و مردم بسیار در کار و فعالیتند.(149)
سعدی چه زیبا گفته است:







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0