داستان های بحارالانوار ، گرسنه‏ای در کنار کاخ شکوهمند

روزی مامون، خلیفه هوشیار عباسی، در قصر خود نشسته به اطراف تماشا می‏کرد، دید مردی بر کاخ وی چیزی می‏نویسد.
مامون به یکی از خدمتکاران دستور داد برو ببین این مرد بر دیوار کاخ چه می‏نویسد، او را نزد من بیاور. خدمتگزار نزد آن مرد رفت، دید بر دیوار کاخ این شعر را نوشته است:

یا قصر جمع فیک الشوم و اللوم - متی یعشش فی ارکانک البوم ‏
یوم یعشش فیک البوم من فرحی - اکون اول من یر عاک مرغم ‏

ای کاخ با شکوه! زشتی‏ها و ناد عدالتی‏ها را در خود جمع کن، روزی می‏رسد که جغد در ویرانه‏های تو لانه بسازد.
آن روز که جغد در خرابه‏های تو لانه ساخت، من اولین فردی خواهم بود که شاد و خرم برای غارت کردن به سویت خواهم آمد.
خدمتگزار گفت: خلیفه تو را خواسته، نزد او حاضر باش.
مرد: تو را به خدا سوگند! مرا پیش خلیفه مبر.
خدمتگزار: نه، چاره‏ای نیست باید نزد خلیفه بروی. او را به نزد خلیفه آورد. وقتی خلیفه از نوشته آگاه شد، به او گفت: وای بر تو چرا این نوشته را بر دیوار کاخ من نوشتی؟
مرد: ای امیر! تو به خوبی می‏دانی در این کاخ چه قدر از ثروت و زر زیورها، خوردنی و آشامیدنی‏ها، فرش و ظروف‏ها، کنیز و غلامها، و چیزهای دیگری که زبانم از بیان همه آنها قاصر و فهمم از درک آنها ناتوان است، جمع آوری شده، هنگامی که من از کنار این کاخ با عظمت رد می‏شدم، فقر و گرسنگی مرا رنج می‏داد، با خود گفتم:
این کاخ با این شکوه و عظمت، اما من در کنارش گرسنه‏ام و این کاخ سر بر افراشته برایم چه سوی دارد؟ اگر خراب شود، ممکن است، چوبی یا میخی یا چیز دیگری از ویرانه آن پیدا کرده، او را فروخته با پول آن لقمه نانی برای شکم گرسنه‏ام تهیه کنم. آیا این دو بند شعر به نظر خلیفه مسلمان نرسیده:

اذ لم یکن فی دوله امری‏ء - نصیب و لا حظ تمنی زوالها ‏
و ما ذاک من بغض غیر انه - یرجی سواها فهو یهوی انتقالها ‏

اگر برای شخصی از ثروت و دولت کسی فایده‏ای نباشد، آرزوی نابودی آن را می‏کند.
این آرزو به خاطر دشمنی آن ثروت و دولت نیست، بلکه امیدوار است بهتر از آن دولت جایگزین گردد.
مامون دستور داد هزار درهم به این مرد بدهید. سپس گفت: تا وقتی که این کاخ آباد است، این مبلغ پول به شما داده خواهد شد.(133)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0