داستان های بحارالانوار ، گفتگوی جالب یوسف و زلیخا

یوسف هفت سال در خانه عزیز مصر و زلیخا بود، که به حد بلوغ رسید. او همواره سرش پایین بود و به زمین نگاه می‏کرد. هیچ وقت از ترس خداوند به زلیخا نمی‏گریست.
روزی زلیخا به یوسف گفت: چرا به من توجه نمی‏کنی؟ سرت را بالا بیاور نگاهی به من بکن.
یوسف: می‏ترسم نابینا شوم. حقیقت را نبینم.
- چشمانت چه قدر زیبا است.
- چشمانم اولین اعضای من هستند که در قبر از چهره‏ام سرازیر می‏شوند.
- چه بوی خوشی داری؟
- اگر بویم را پس از سه روز از مرگم در یابی، قطعاً از من فرار می‏کنی!
- چرا به من نزدیک نمی‏شوی؟
- می‏خواهم به خدا نزدیک شوم.
- فرش ابریشمی گسترده و آماده است بلند شو حاجتم را بر آور.
- می‏ترسم سهمیه بهشتی من قطع گردد.
- تو را به شکنجه گاه تسلیم می‏کنم.
- در این صورت خداوند برایم کفایت می‏کند.(140)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0