داستان های بحارالانوار ، ماجرای شگفتانگیز
داود بن کثیر میگوید:
در خدمت امام صادق (علیه السلام) بودیم تا بر سر چاهی عمیق رسیدیم حضرت صادق (علیه السلام) متوجه مرد بلخی شد و فرمود:
ما را از این چاه آب بده!
مرد بلخی بر سر چاه آمد نگاهی کرد و برگشت و گفت:
چاه بسیار عمیق است و در آن آب دیده نمیشود.
حضرت خود نزد چاه آمد خطاب به چاه نمود و فرمود:
ای چاه شنوا و فرمانبردار خداوند! ما را از آبی که خداوند در تو قرار داده، سیراب کن.
داود میگوید:
آب از چاه بالا آمد همگی از آن آشامیدیم و سیراب شدیم و از آن مکان گذشتیم، رفتیم تا در محلی به درخت خرمایی رسیدیم.
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
ای درخت خشکیده ما را از میوه ات که خداوند در تو قرار داده مهمان کن. فوراً خرمایی تر و تازه از درخت فرو ریخت، بعد از آن اثری از خرما در آن ندیدم.
به راه خود ادامه دادیم تا در راه آهویی پیش آمد با حرکات و صدای مخصوص خود التماس میکرد، نزدیک امام آمد مطلبی را گفت:
امام (علیه السلام) فرمود:
انشاء الله انجام میدهم. آهو برگشت و راهش را پیش گرفت و رفت.
مرد بلخی گفت:
امروز چیز شگفت انگیزی دیدیم، آهو چه میگفت؟
حضرت فرمود:
این حیوان به من پناهنده شد، گفت:
یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچهی شیر خوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند.
از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم...
پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد(97).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
