داستان های بحارالانوار ، ماجرای شهر طائف
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) برای تبلیغ و ارشاد مردم به طائف(1) که شهر خوش آب و هوای حجاز بود، سفر کرد. مردم طائف نه تنها آن حضرت را نپذیرفتند، بلکه یک عده اراذل و اوباش را تحریک کردند تا پیامبر را از شهر خارج کنند. آنها نیز با سنگ حضرت را بدرقه کردند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از طائف خارج شد در حالی که پاهای مبارکش در اثر ضربههای سنگ اراذل خونین شده بود.
پیامبر خود را به باغی در کنار طائف که ملک شیبه و عتبه بود رسانید. عتبه و شیبه چون از کافران بودند، از دیدن رسول خدا دل خوشی نداشتند، ولی به خاطر خویشاوندی که بین پیامبر و آنان بود، به عداس، غلام مسیحی خود دستور دادند مقداری انگور جلوی مردی که در آن دور زیر سایه شاخههای درخت انگور نشسته بگذارد و زود برگردد. عداس انگورها را آورد و گذاشت و گفت: بخور. رسول خدا دست دراز کرد و پیش از آنکه دانه انگورها را به دهان بگذارد کلمه بسم الله را بر زبان جاری کرد.
این کلمه را عداس تا آن روز نشنیده بود اولین مرتبه بود که آن را میشنید نگاهی عمیق به سیمای نورانی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) انداخت و گفت: این جمله را مردم این منطقه به زبان نمیآورند، این چه جملهای بود؟ پیامبر فرمود: تو اهل کجایی و چه دینی داری؟
-: من اهل نینوا و نصرانی هستم.
-: اهل نینوا، اهل شهر بندهای صالح خدا، یونس بن متی هستی؟
-: از کجا اسم یونس بن متی را میدانی؟
-: یونس برادر من است او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدا هستم. آنگاه حضرت مقداری از شأن یونس پیامبر سخن گفت. یک وقت عداس خم شد با چشم گریان دست و پای رسول خدا را بوسید، در حالی که از پاهای مبارکش خون جاری بود.
عتبه و شیبه که این صحنه را تماشا میکردند هنگامی که عداس به نزدشان بازگشت پرسیدند: چرا دست و پای آن مرد را بوسیدی، تا کنون با ما چنین رفتار نکردهای؟
عداس گفت: این مرد انسان نیک است از مطالبی سخن گفت که من قبلاً میدانستم.
عتبه و شیبه در حالی که میخندیدند گفتند: مواظب باش! مبادا تو را از دینت بیرون کند او آدم کلک بازی است.
پیامبر اسلام از دیدن شکنجهها فراوان از آنجا به سوی مکه رهسپار شد.(2)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
