داستان های بحارالانوار ، مرد عبرت‏انگیز امپراطور فلسطین‏

سالیان درازی حضرت سلیمان در میان مردم به عدل و داد سلطنت کرد تا اینکه آفتاب عمرش بر لب بام رسید. روزی به یاران خود گفت:
خداوند مرا سلطنتی داده که به هیچکس نداده است. باد، انس، جن و پرندگان را در اختیار من قرار داده زبان پرندگان را به من آموخته است، ولی با آن همه آنچه به من داده، تاکنون یاد ندارم که روزی را با شادی و سرور به شب رسانده باشم، میل دارم فردا تنها وارد کاخ خود شوم و با خیال راحت از بالای قصر قدرت و سلطنتم را تماشا کنم، و به کسی اجازه ورود به قصر را ندهید، تا سرور و خوشحالیم را به هم نزند، بلکه روزی را با شادی به پایان برسانم.
فردا صبح سلیمان عصای خود را به دست گرفت وارد قصر شد، در قصر را از پشت بست و در جای بلند قصر تکیه بر عصای خود نمود و به تماشای منظره‏ها و عمارت‏ها و کشور پهناور و نیروهای تسخیر شده خود پرداخت. شادی سراسر وجود او را فرا گرفته بود، ناگاه جوانی زیبا و خوش قامت از گوشه کاخ وارد شد.
سلیمان از جوان پرسید:
تو کیستی و چه کسی اجازه ورود به کاخ من داد؟
جوان پاسخ داد: صاحب این کاخ اجازه داد.
سلیمان: اکنون بگو تو کیستی؟
جوان: من ملک موت و فرشته مرگم.
سلیمان: حال بگو برای چه آمدی؟
عزرائیل: برای قبض روح تو آمده‏ام.
سلیمان: اکنون هر چه را ماموری انجام بده، تنها امروز، روز شادمانی من بود که ناتمام ماند، مقدر این است شادی من با مرگ و ملاقات با پروردگارم تامین گردد.
فرشته مرگ مهلت نداد و در همان حال جان امپراطور فلسطین را گرفت.
جسد بی‏روح سلیمان مدت‏ها به همان حال که ایستاده و تکیه بر عصا داده بود، ماند. مردم، جنیان و موجودات دیگر گمان می‏کردند که سلیمان زنده است و به آنها نگاه می‏کند، از بیم سلیمان کسی جرئت وارد شدن به قصر را نداشت تا آنکه خداوند موریانه‏ای را مامور ساخت داخل عصای سلیمان را خورد، عصا شکست و سلیمان به زمین افتاد. در آن وقت همه فهمیدند که از مرگ سلیمان مدت‏ها گذشته و آنان بی‏خبر بوده‏اند(141).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0