داستان های بحارالانوار ، نعیمان بدری و مرد نابینا

روزی مرد نابینا به نام محرمه بن نوفل فریاد می زد و می گفت:
کیست که دست مرا بگیرد و ببرد جایی ادرار کنم؟
نعیمان نزد او آمد دستش را گرفت و آورد، در گوشه مسجد گذاشت، گفت: همین جا ادرار کن، آنگاه خودش گریخت.
مرد نابینا در گوشه مسجد در حال ادرار بود، که مردم او را دیدند، داد و فریاد کردند که چرا در مسجد ادرار می‏کنی؟
محرمه متوجه شد او را فریب داده‏اند.
پرسید: چه کسی مرا به اینجا آورد؟
گفتند نعیمان بود.
گفت: با خدا عهد و پیمان بستم به نعیمان برسد با این عصا او را کتک بزنم.
نعیمان این خبر را شنید. نزد محرمه آمد و گفت:
می‏خواهی نعیمان را به تو نشان بدهم، او را بزنی؟
محرمه گفت: آری.
نعیمان دست او را گرفت به نزد عثمان آورد،عثمان مشغول نماز بود آهسته به گوش محرمه گفت:
این نعیمان است، سپس خودش فرار کرد.
محرمه عصا را بلند کرد با قدرت تمام بر پیکر عثمان نواخت.
مردم ریختند، داد و بیداد کردند که چرا خلیفه را زدی؟
محرمه بار دیگر فهمید که او را فریب داده‏اند.
پرسید: چه کسی مرا به اینجا آورد؟
گفتند: نعیمان.
محرمه گفت:
با خود عهد کردم دیگر با نعیمان کاری نداشته باشم.(156)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0