داستان های بحارالانوار ، نگین انگشتر

یونس نقاش، در سامرا همسایه امام هادی علیه‏السلام بود، پیوسته به حضور امام علیه‏السلام شرفیاب می‏شد و به آن حضرت خدمت می‏کرد.
یک روز در حالی که لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض کرد:
سرورم! وصیت می‏کنم با خانواده‏ام به نیکی رفتار نمایید! امام فرمود:
- چه شده است؟
عرض کرد:
- آماده مرگ شده‏ام.
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض کرد:
موسی بن بغا (86) نگین پر قیمتی به من فرستاد تا روی آن نقشی بندازم. موقع نقاشی نگین شکست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است که نگین را به او بدهم، موسی بن بغا که حالش معلوم است اگر از این قضیه آگاه شود، یا مرا می‏کشد، یا هزار تازیانه به من می‏زند.
امام علیه‏السلام فرمود:
برو به خانه‏ات جز خیر و نیکی چیز دیگر نخواهد بود. فردای آن روز یونس در حال لرزان خدمت امام رسید و عرض کرد:
فرستاده موسی بن بغا آمده تا نگین انگشتر را بگیرد.
امام فرمود:
نزد او برو جز خوبی چیزی نخواهی دید.
یونس رفت و خندان برگشت و عرض کرد:
سرورم! چون نزد موسی بن بغا رفتم، گفت: زنها بر سر نگین با هم دعوا دارند ممکن است آن را دو قسمت کنی تا دو نگین شود؟ اگر چنین کنی تو را بی‏نیاز خواهم کرد.
امام علیه‏السلام خدا را سپاسگزاری کرد و به یونس فرمود:
به او چه گفتی؟
- گفتم: مرا مهلت بده تا درباره آن فکر کنم که چگونه این کار را انجام دهم.
امام فرمود: خوب پاسخ دادی. (87) بدین گونه، یونس نقاش، از مشکلی که زندگی او را تهدید می‏کرد رهایی یافت.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0