حكايات موضوعي ، انفاق ، ایثار
روزی علی (علیه السلام) از فاطمه (علیها السلام) پرسید: آیا نزد تو از غذا چیزی هست که ناشتایی کنیم؟
فاطمه (علیه السلام) گفت: خیر، دو روز است که نزد من چیزی نیست و تو را بر خود و فرزندانم مقدم داشتهام.
علی (علیه السلام) بیرون رفت و در حالی که به خدای بزرگ توکل کرده بود و گمان نیک به او داشت، یک دینار قرض گرفت. همین خواست که برای عیالش چیزی بخرد، مقداد بن اسود کندی به او رسید. روز بسیار گرمی بود؛ به طوری که هر کس زیر تابش آفتاب اذیت میشد.
حضرت از او سؤال کرد: چه شده که در چنین وقتی از خانه بیرون آمدی؟
مقداد گفت: تقاضامندم مرا واگذار!
حضرت فرمود: امکان ندارد.
مقداد گفت: صدای گریه عیال را از تنگدستی شنیدم.
چشمان علی (علیه السلام) پر از اشک شد، قضیه خود را هم بیان فرمود و گفت: اینک این یک دینار را که من برای عیالم قرض کردهام، بگیر! تو را بر خود مقدم داشتم.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
