حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، تلخ و شیرین
شخص نیکوکاری غلامی داشت که نسبت به او دلسوز بود و از غذاهای لذیذی که خود میخورد به او میداد و همیشه غلامش را در خوردن میوه با خود شریک میکرد.
روزی که آن مرد نیکوکار بیمار بود، خربزهای کنارش گذاشتند. غلام به رسم هر روز، غذای وی را آورد و خود در گوشهای مشغول غذا خوردن شد.
مرد نیکوکار از آن خربزهها به غلام تعارف کرد، غلام با ادب خاص کمی از خربزه برداشت؛ ولی مرد بیمار که به لحاظ بیماری از خوردن خربزه پرهیز میکرد، با اسرار از غلام خواست که ظرف خربزه را بردارد و بخورد.
مرد نیکوکار وقتی میل و اشتها و رغبت غلام را در خربزه خوردن دید، به هوس افتاد و پیش خود گفت، باید میوهای مطبوع و گوارا باشد که غلام آن را این گونه با اشتیاق میخورد.
وی به غلام گفت: آیا اگر کمی به من آسیبی نخواهد رسید.
غلام ظرف خربزه را در مقابل او گرفت.
آن مرد، کمی خربزه برداشت و بر دهان گذاشت و ناگاه ابرو درهم کشید و چهرهاش ناراحت شد و به غلام گفت: خربزه تلخ را چه کسی با آن لذت که تو نشان دادی میخورد.
غلام، با ادب فراوان پاسخ داد: ای آقای من! زمانی طولانی است که در خدمت شما هستم و میوههای شیرین و لذیذ به من دادهای، اکنون که یک بار میوه تلخی از دست شما به زبانم رسیده، نباید ناشکری کنم و آن را بر زبان آورم.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
