حكايات موضوعي ، بوی عشق ، انرژی عشق‏

روزی مجنون قصد دیدار لیلی کرد، بنابراین به طویله رفت و بر شتری که به تازگی بچه زایده بود، سوار شد و به طرف مقصد حرکت نمود و بچه شتر را در طویله باقی گذاشت.
عشق لیلی، مجنون را پر کرده بود و جز درباره لیلی اندیشه دیگری نداشت. از طرف دیگر، شتر نیز همه حواسش دنبال کره‏اش بود و او نیز جز کره‏اش تصوری نداشت. لیلی در آن منزل و بچه شتر در این منزل؛ یکی در مقصد و یکی در مبدأ. تا زمانی که مجنون به راندن شتر توجه داشت، شتر می‏رفت؛ اما وقتی که حواسش متوجه معشوق می‏شد، مهار شتر از دستش رها می‏گردید و شتر، از این فرصت استفاده می‏کرد و به طرف طویله بر می‏گشت. وقتی مجنون به خود می‏آمد، می‏دید دوباره به جای اولش بازگشته است. مجنون دوباره شروع می‏کرد به رفتن و مدتی می‏رفت و دوباره از خود بی خود می‏شد و این قصه تکرار می‏گشت. این حرکت چندین بار تکرار شد، تا اینکه مجنون خود را به زمین انداخت و گفت:
ای ناقه چو هر دو عاشقیم - ما دو ضد، بس همره نالایقیم
مجنون با آزاد کردن خود از حیوانیت و یافتن روحی آزاد، به سمت لیلی حرکت کرد و عشق به لیلی، چنان او را منقلب کرد که در راه رسیدن به او از همه چیز گذشت، مولوی در این جا می‏گوید:
عشق مولا کی کم از لیلی استی - بنده بودی بهر او اولاستی (55)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0