حكايات موضوعي ، بوی عشق ، خدای دل یا دیده
شبلی روزی از بازار بغداد میگذشت، پاره کاغذی را دید که نام الله بر آن نوشته شده و در زیر قدمهای مردم افتاده است. وی آن را برداشت و بوسید و معطر کرد و همیشه به همراه داشت و از آن تبرک میجست.
وی روزی به قصد بیت الله الحرام از بغداد بیرون آمد و روی به بادیه نهاد. در میان بادیه جوانی دید، تنها و غریب و بی زاد و راحله که از خاک برای خود بستری و از سنگ بالینی فراهم کرده بود و اشک از چشم او جاری و به آسمان مینگریست.
شبلی بر بالین او نشست و آن کاغذ را مقابل دیده او قرار داد و گفت: ای جوان، بر این عهد هستی. جوان روی برگردانید.
شبلی گفت: انالله، شاید در این وضع حال جوان را تغییر دهد.
جوان نگاهی به او کرد و گفت:
ای شبلی! تو در اشتباهی، آنچه تو در کاغذ میبینی و میخوانی ما در صفحه دل میبینیم و میخوانیم(50).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
