حكايات موضوعي ، بوی عشق ، خود خدا
عارفی قصد تشریف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: به کجا میروی؟
عارف گفت: به سوی خانه پروردگارم! فرزند، گمان کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم میبیند؛ لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: چرا مرا با خود نمیبری؟
پدر گفت: تو صلاحیت این سفر را نداری. فرزند، گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود.
چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو محرم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند، مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: پروردگارم کجاست؟ پدر گفت: خداوند در آسمان است.
فرزند که این سخن را شنید، فریادی زد و بی هوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: پسرم چه شد، پسرم کجاست؟
از زاویه خانه، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را میخواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را میطلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است(49).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
