حكايات موضوعي ، بوی عشق ، عشق راستین
آرایشگر دختر فرعون، خدا پرست بود. روزی در حالی که سر دختر فرعون را شانه میکرد، شانه از دستش افتاد، آن را برداشت و نام خدا را بر زبان آورد.
دختر فرعون گفت: آیا جز پدر من، خدای دیگری داری؟
آرایشگر کفت: خدای من و خدای پدر تو و خدای آسمانها و زمین، خدای یگانه است که شریکی ندارد.
دختر برخاست و گریه کنان نزد پدر رفت.
فرعون گفت: چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: آرایشگر گفته است که خدای من و خدای تو و خدای آسمانها و زمین یکی است.
فرعون، آرایشگر را احضار کرد و گفت: اگر از این گفتار بازنگری تو را هلاک میکنم! آرایشگر از توحید باز نگشت. فرعون دستور داد او را چهار میخ کردند و با میخها بر زمین دوختند و مار و عقرب بر سینهاش گذاشتند. فرعون گفت: از دینت باز گرد! اما او نپذیرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ او را روی سینهاش سر بریدند؛ ولی او از توحید باز نگشت. دختر شیر خوارهای داشت، او را نیز آوردند و روی سینهاش سر بریدند؛ اما دست از دین خود برنداشت و سپس خود آن زن با ایمان را به قتل رساندند(52).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
