حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، نفرین مادر

امام باقر (علیه السلام) فرمود: در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه‏ای به عبادت می‏پرداخت.
روزی، مادر جریح، نزد وی آمد و او را صدا زد؛ اما جریح چون مشغول عبادت بود، به مادرش پاسخ نداد. مادر به خانه‏اش بازگشت و بار دیگر، پس از ساعتی به صومعه آمد و او را صدا زد؛ اما باز، جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.
از این رفتار فرزند، دل مادر شکست و او را نفرین کرد.
فردای همان روز، زن فاحشه‏ای که حامله بود، نزد او آمد و همانجا بچه‏ای به دنیا آورد و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه، فرزند نامشروع این عابد است.
این موضوع شایع شد و سر زبان‏ها افتاد. مردم به یکدیگر می‏گفتند: کسی که مردم را از زنا نهی می‏کرد و سرزنش می‏نمود، اکنون خودش بدان مبتلا شده است.
ماجرا به گوش شاه وقت رسید، بنابراین شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مرد برای تماشای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش نیز حاضر شد، وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد.
جریح به مادر رو کرد و گفت: مادرم! ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده وگرنه من بی گناه هستم.
وقتی مردم این سخن جریح را شنیدند به او گفتند: ما از تو نمی‏پذیریم؛ مگر اینکه ثابت کنی.
عابد که مادرش، دیگر از او ناراضی نبود، گفت: طفلی را که به من نسبت می‏دهند، پیش من بیاورید.
طفل را آوردند و او به صورت واضح گفت: پدرم، فلان چوپان است. به این ترتیب پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را باز گردانید، و تهمت‏هایی که مردم می‏زدند، برطرف شد.
پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه، مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد(70).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0