حكايات موضوعي ، خوف ، خوف اولیا

از حضرت داود (علیه السلام) ترک اولایی صادر شد و او تا زنده بود، بر خود نوحه می‏کرد و پیوسته گریه و زاری داشت.
روزی خطای خود را به یاد آورد و بی اختیار فریاد کرد و از جای خود جست؛ دست بر سر نهاد و سر به کوه و بیابان گذاشت؛ در حالی که گریه می‏نمود، به طوری که سباع و درندگان به دور او جمع شدند. داود به آنها گفت: برگردید من شما را نمی‏خواهم، من طالب کسانی هستم که بر گناه خود گریانند.
مردم به او می‏گفتند: تا کی می‏گریی و خود را رنج می‏دهی؟
می‏گفت: بگذارید گریه کنم، پیش از آنکه روز گریه کردنم سر آید، پیش از آنکه استخوان‏هایم را خورد کنند و شعله در شکمم افکنند و ملائکه غلاظ و شداد را به گرفتن من امر کنند.
یحیای پیامبر، چون به نماز می‏ایستاد، چنان گریه می‏کرد که درخت و کلوخ از گریه او به گریه می‏آمدند و پدر بزرگوارش بر حال او گریه می‏کرد تا اینکه بی هوش می‏شد.
یحیی، از خوف خدا همیشه گریان بود، تا اینکه به سبب اشک چشمش، گوشت صورتش ریخت و دندان‏هایش از زیر پوست نمایان شد. مادرش دو قطعه کرباس بر دو گونه او گذاشت، تا آب چشمش به جراحت گونه‏هایش نرسد.
وقتی یحیی به نماز می‏ایستاد، آن قدر گریه می‏کرد که آن کرباس، پر از اشک می‏شد و مادرش آن را بر می‏داشت و می‏فشرد. یحیی که می‏دید مادرش آنها را می‏فشارد و آب از دستش جاری است، آهی می‏کشید و می‏گفت: ای خدا! این اشک چشم من است. این مادر من است و من بنده توام و تو از همه رحم کنندگان مهربان‏تری.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0