حكايات موضوعي ، خوف ، کفن دزد
کفن دزدی، قبرها را میشکافت و کفن مردگان را بر میداشت. او همسایهای داشت که از اسرارش آگاه بود. همسایه که مریض شده و زمان مرگش فرا رسیده بود، به دنبال کفن دزد فرستاد. وی اطاق را خلوت کرد و بستهای جلوی کفن دزد گذاشت و به او گفت: ای همسایه! آیا از من به تو آزاری رسیده است.
گفت: نه.
همسایه گفت: من از تو درخواستی دارم! میدانم وقتی که مردم، کفن مرا برمی داری! حال، من، دو کفن خریدهام؛ یکی ارزان و دیگری گران، آن را که گرانتر است، هم اکنون به تو میدهم تا وقتی مردم مرا برهنه نکنی! وی از بس اصرار کرد، کفن دزد پذیرفت.
همسایه از دنیا رفت و او را به خاک سپردند.
شب هنگام، کفن دزد طبق معمول، خواست، همسایه را برهنه کند، ناگاه نالهای از مرده بلند شد که مرا برهنه نکن! این جمله آتشی در دل کفن دزد افروخت و وی از ترس خدا لرزید و از قبر بیرون آمد. وحشت به قدری او را فرا گرفت که مریض شد و فهمید که این ترس او را خواهد کشت. وی به پسرش وصیت کرد: پس از مردن، مرا خاک نکنید؛ بلکه به صحرا ببرید و بدنم را آتش بزنید و خاکسترم را در دریا و صحرا بریزید.
بعد از آنکه به وصیت او عمل کردند، از طرف خداوند امر شد که او را زنده کنند! ندا رسید: ای بنده ما! این چه وصیتی بود که کردی؟
گفت: پروردگارا! از خوف و شرمساری بود! ندا رسید: ما تو را در امان قرار دادیم، هر کس از خدا ترسید، خدا هم او را در امن قرار میدهد(163)!
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
