حكايات موضوعي ، خوف ، گریه یحیی
حضرت یحیی (علیه السلام) از خوف خداوند تعالی چنان گریست که اشک چشمش، گوشت هر دو گونه او را از بین برد؛ به طوری که دندانهایش پیدا بود.
زکریا هنگامی که میخواست بنی اسرائیل را موعظه کند، به راست و چپ نگاه میکرد و اگر یحیی را میدید، نامی از بهشت و آتش نمیبرد.
زکریا روزی متوجه حضور یحیی نشد و شروع به سخن نمود و از آتش سخن گفت. یحیی سر برداشت و آشفته و پریشان، رو به بیابان نهاد. زکریا به نزد مادر یحیی رفت و به او گفت: برخیز و به دنبال یحیی برو که میترسم دیگر او را زنده نبینی. مادر به جستجوی یحیی پرداخت و در راه با جمعی از جوانان بنی اسرائیل به دنبال یحیی به جستجو ادامه داد؛ تا اینکه همگی به چوپانی رسیدند. از چوپان پرسیدند: آیا جوانی، چنین و چنان ندیدهای؟
چوپان گفت: آری، من همین الان او را در گردنهای دیدم. در حالی که قدمهای خود را در آب گذاشته و دیده در آسمان دوخته و میگفت:
به عزت و جلالت سوگند! ای مولای من! آب سرد نخواهیم چشید، تا مقام و منزلتم را نزد تو ببینم.
مادر یحیی به سراغ فرزند رفت و او را به آغوش گرفت و او را به خدا سوگند داد، تا به خانه بیاید و یحیی به همراه مادر به خانه آمد(162).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
