حكايات موضوعي ، درس‏هایی از بزرگان‏ ، استاد اخلاق‏

غزالی برای کسب علم، از طوس به نیشابور، که در آن زمان دارالعلم بود رفت و سال‏ها از محضر استادان، با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. وی برای اینکه معلوماتش فراموش نشود، آنها را می‏نوشت و جزوه می‏کرد.
او بعد از سال‏ها، آماده بازگشت به وطن شد و جزوه‏هایش را مرتب نمود و در توبره‏ای پیچید و با قافله‏ای به طرف وطن روانه شد.
از قضا، دزدان، جلوی قافله را گرفتند و آنچه از مال یافت می‏شد، یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی و اثاث او که رسید، همین که دست به طرف آن توبره بردند، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: غیر از این، هر چه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید!
دزدها خیال کردند، متاع گران قیمتی است، بنابراین بسته را باز کردند؛ اما جز مشتی کاغذ سیاه شده، چیزی ندیدند.
آنان گفتند: اینها چیست و به چه درد می‏خورد؟
غزالی گفت: اینها ثمره چند سال تحصیل من است، اگر اینها را از من بگیرند، معلوماتم تباه می‏شود و سال‏ها زحمت من به هدر می‏رود.
دزدان گفتند: به راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟
غزالی گفت: بله!
دزدان گفتند: علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، علم نیست! برو فکری به حال خود کن!
این گفته ساده و عامیانه، تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد.
او که تا آن روز فکر می‏کرد، فقط باید طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن، در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید، و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالی می‏گوید: بهترین پندی را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم(168)!







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0