حكايات موضوعي ، درس‏هایی از بزرگان‏ ، سکاکی‏

سکاکی، مردی صنعت‏گر بود. وی با مهارت و دقت تمام، دواتی بسیار ظریف و قفلی ظریف‏تر که آن را لایق تقدیم به پادشاه می‏دانست، ساخت و با هزاران آرزو و به انتظار تشویق و تحسین، به پادشاه عرضه کرد.
آنچه وی ساخته بود، در ابتدا مورد توجه پادشاه قرار گرفت. در حالی که شاه مشغول تماشای آن بود و سکاکی در خیالات خویش سیر می‏کرد، خبر دادند که عالمی، وارد می‏شود. پس از ورود عالم، شاه چنان سر گرم پذیرایی و گفت و گوی با او شد که سکاکی و هنرش را یک باره از یاد برد. مشاهده این منظره، تحولی عمیقی در روح سکاکی به وجود آورد و وی دانست که باید دنبال درس برود و امید و آرزوهای گمشده خود را در آن جست و جو کند.
وی وقتی شروع به تحصیل کرد، در خود هیچ گونه ذوق و استعدادی ندید؛ ولی گذشتن سن و خاموش شدن استعداد هیچ کدام نتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود، باز دارد. وی با جدیت فراوان مشغول به کار شد تا اینکه اتفاقی افتاد.
در یکی از روزها آموزگاری که به او فقه شافعی می‏آموخت، به او تعلیم داد که: عقیده استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک می‏شود.
سکاکی این جمله را دهها بار پیش خود تکرار کرد، ولی همین که خواست درس را به استادش تحویل دهد، این طور بیان کرد: عقیده سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک می‏شود.
خنده حضار بلند شد، و بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال، که در زمان پیری، هوس درس خواندن کرده، به جایی نمی‏رسد. سکاکی، سر به صحرا گذاشت، در حالی که جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا، وی به دامنه کوهی رسید، متوجه شد که از مکان بلندی، قطره قطره آب روی صخره‏ای می‏چکد. قطره آب، در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده بود. او لحظه‏ای اندیشید و با خود گفت: دل من، هر اندازه غیر مستعد باشد از این سنگ، سخت‏تر نیست، بنابراین بازگشت و آن قدر فعالیت و پشت کار به خرج داد تا استعداد و ذوقش زنده شد و یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات گردید(170).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0