حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، خوراک جواهرات
اسکندر که شهرها را فتح میکرد، وقتی پایتخت چین را محاصره کرد، یک چینی آمد و گفت: من قاصد سلطان چین هستم و پیغام مخصوصی برای اسکندر دارم. اسکندر امر کرد، خلوت کنند. مرد چینی به اسکندر گفت: من سلطان چین هستم. اسکندر گفت: نترسیدی؟ آن مرد گفت: نه، زیرا شنیدهام که تو عاقل هستی و آدم عاقل کار بیهودهای نمیکند و اگر به خاطر فتح کشورم، مرا بکشی، فایده ندارد؛ زیرا قشون فراوان من آمادهاند! اسکندر که دید او سلطان عاقلی است، گفت: ما حاضریم با شما صلح کنیم، به شرط اینکه خراج سه سال چین را به ما بدهید و در نهایت اسکندر، به خراج شش ماه راضی شد و همان مرد را نیز برای اداره چین گمارد.
سلطان چینی از اسکندر خواهش کرد، با همه قشون، نهاری میهمان او باشد و اسکندر پذیرفت.
فردا که اسکندر با قشونش آمد، سلطان چین با لشکری بیشتر به استقبالش آمد.
ابتدا، اسکندر وحشت کرد و گفت: آیا با ما خدعه میکنی؟ گفت: نه، میخواستم لشکریانم را به تو نشان دهم تا خیال نکنی دیشب به واسطه عجز، به نزد تو آمدم. من از تو به مراتب مسلح ترم؛ اما دیدم خون ریزی بد است.
وی اسکندر را با کمال احترام پیاده و تمام لشگر را اطعام نمود و برای اسکندر سفره ویژهایی گسترد و با او، تنها بر سر سفره نشست. اسکندر ظرفها را نگاه کرد، دید همهاش برلیان، زمرد، و جواهراتی است که تاکنون ندیده بود. سلطان به او تعارف کرد که چرا میل نمیفرمایید؟ اسکندر گفت: اینها که خوراک من نیست. سلطان چینی گفت: خوراک شما چیست؟ اسکندر گفت: نان و گندم، برنج و گوشت و...
سلطان گفت: معذرت میخواهم، ما خیال میکردیم، جواهرات نایاب خوراک شماست وگرنه شکمی که با نان و برنج سیر میشود؛ مگر در یونان و رم به دست نمیآمد، که این همه راه را به چین آمدید(181).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
