حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، سخنان عبرت آموز
وقتی که اسکندر، پادشاه مقتدر و جهان گشای یونان از دنیا رفت، او را در تابوتی از طلا گذاشتند. حکیمان یونان در این مراسم حضور داشتند و هر یک به نوبت، در مقابل تابوت طلایی او ایستاده و او را مورد خطاب قرار داده و سخنان عبرت انگیزی خطاب به جنازهاش میگفتند.
اولی گفت: این پادشاه، قبل از این، طلاها را پنهان میکرد؛ اما حالا، طلا او را پنهان نموده است!
دومی گفت: او تمامی کره زمین را گشت و آن را به تملک خود در آورد؛ اما از همه جهان، تنها چند وجب قبر نصیبش گردید!
سومی گفت: ببین چگونه رؤیای شیرین زندگی به سر آمد و سایه آسایش زایل گردید!
چهارمی گفت: قادر به تکان دادن حتی یک دستت نیستی و حال آنکه دنیا را با یک دست تکان میدادی!
پنجمی گفت: قادر به گریز از قبر تنگ و تاریک خود نیستی و حال آنکه دنیای وسیع و روشن را برای خود تنگ و کوچک میشمردی!
ششمی گفت: این مرده، گروه کثیری از مردم را کشت، تا خود زنده بماند؛ اما بالاخره خودش هم زنده نماند!
هفتمی گفت: چه زشت بود تکبر دیروز و تواضع امروز تو!
هشتمی که دختر دارا، پادشاه ایران بود گفت: من گمان نمیکردم که مغلوب کننده پدرم، مغلوب شد!
نهمی که رئیس آشپزها بود گفت: چیدنیها را چیدم، متکاها را گذاشتم، سفره و طعامها را گستردم؛ اما چه سود که از صاحب و صدر نشین مجلس خبری نیست(176)!
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
