حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، آسانی عذاب‏

یکی از پیران طریقت گفت: در بازار بغداد یکی را دیدم که ماموران دولتی به او حمله برده و بی محابا او را می‏زدند. آنها او را زخمی کردند و در آخر، او را خواباندند و هزار تازیانه بر وی زدند؛ اما او آه نگفت!
به نزد او رفتم و گفتم: ای جوانمرد! آن همه زخم‏ها بر تو وارد کردند، چرا آهی نگفتی و جزع و فزع ننمودی، تا شاید بر تو رحم کنند؟
گفت: ای شیخ! معذورم که معشوقم برابرم بود و از بهر وی مرا می‏زدند، پس، از نظاره وی، درد بر من آسان می‏شد.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0