حكايات موضوعي ، ریا ، بهشتی و دوزخی‏

شاطری آوازه شبلی را شنیده بود و چون فهمید که او به شهر آنها می‏آید بسیار مشتاق دیدار او شد.
در یکی از روزهای گرم، مردی شتابان به نانوایی مراجعه کرد و گفت: از راهی دور می‏آیم و گرسنه‏ام، قرضی نان به من بده، تا غذای خود سازم.
شاطر گفت: اگر درهم بدهی، نان می‏دهم.
مرد غریب که از گرسنگی، رنگ بر چهره نداشت و دست و پایش می‏لرزید، جواب داد: به فتوت و جوانمردی، نانی هدیه کن.
مرد نانوا بر سر او فریاد کشید و گفت:
اگر تنور داغ و رونقی در کسب دارم، به خاطر این است که بر گدایانی چون تو بخشش نکرده‏ام. مرد غریب سر به زیر انداخت و رفت.
مرد دیگری که در انتظار دریافت نان ایستاده و شاهد بود، به نانوا گفت: کاش جوانمردی نشان می‏دادی و با نانی او را مهمان می‏کردی!
نانوا گفت: تو هم که سخنان بی ربط می‏گویی.
آن مرد آهی کشید و گفت: شنیده بودم که تو دوستدار و عاشق شبلی هستی بنابراین ساکت ماندم تا رفتار تو را با او که دوستش داری ببینم.
مرد نانوا گفت: او شبلی بود؟
آن مرد گفت: آری اگر تو دم از عشق او می‏زنی؛ چرا از قرض نانی دریغ کردی؟
نانوا، دوان دوان به دنبال شبلی رفت و زبان به عذر خواهی گشود و خود را بر پای او افکند و تقاضای عفو کرد.
شبلی گفت: اگر بخواهی از تو راضی شوم، باید کاری مهم انجام دهی. نانوا پذیرفت.
شبلی گفت: فردا مرا به همراه فقیران دعوت کن و با هر چه در توان داری از ما پذیرایی نما.
نانوا پذیرفت و با یکصد سکه طلا، سفره‏ای چشمگیر و بسیار مفصل گسترد؛ با انواع غذاها و نوشیدنی‏ها.
شبلی در کنار سفره به دعا پرداخت و دست به سفره برد، تا دیگران نیز به خوردن مشغول شوند.
در این میان شخصی که شبلی را به خوبی می‏شناخت، به او گفت: میل دارم در بین این جمع، آدم بهشتی و جهنمی را بشناسم.
شبلی گفت: اگر می‏خواهی اهل جهنم را ببینی، نگاهی به این نانوا بینداز که برای شهرت و نام، حاضر شد این مهمانی پر خرج را راه اندازد و برای رضای من یکصد دینار طلا خرج کند؛ اما برای رضای خدا حاضر نشد از قرص نانی بگذرد(203)!







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0