حكايات موضوعي ، زهد ، زهد نراقی‏

درویشی، باب زهد کتاب معراج السعاده مرحوم ملا احمد نراقی را مطالعه کرد و فریفته ملا احمد شد. وی برای دیدار او به کاشان رفت.
ملا احمد از نظر تمکن، قدرت و ریاست مرجعیتی داشت. این درویش دید که این تشکیلات با زهد، هماهنگی ندارد، بنابراین مات و مبهوت شد و نتوانست هماهنگی بین مبحث زهد نوشته شده در معراج السعاده و این تشکیلات را بیابد.
چند روز گذشت. وی چند بار خواست مطلب را بگوید؛ ولی نتوانست.
مرحوم نراقی حس کرد، او مشکلی دارد. روز سوم که این درویش می‏خواست برود، مرحوم نراقی گفت: کجا می‏خواهی بروی؟
درویش گفت: می‏خواهم به کربلا بروم.
ملا احمد گفت: من هم می‏آیم.
درویش تعجب کرد و گفت: آقا! من چند روز معطل شما بشوم تا شما بیایید؟
مرحوم نراقی گفت: همین الان می‏آیم! درویش تعجب کرد که مگر می‏شود از این مال، مکنت، مرجعیت و این دستگاه، یک دفعه دل شست و آمد؟
ملا احمد گفت: بله همین الان بلند شو و پیاده هم می‏رویم و به اتفاق رفتند.
آن دو در چهار فرسخی شهر، کنار چشمه آبی، منزل کردند. درویش یادش آمد که کشکولش را همراه نیاورده، پس به ملا احمد گفت: کشکولم را جا گذاشته‏ام.
ملا احمد گفت: اشکالی ندارد، ما می‏رویم کربلا، بعد که برگشتیم، یا کشکولت را می‏دهم و یا یک کشکول برایت می‏خرم.
آن مرد گفت: خیر من به کشکولم علاقه دارم و بدون کشکولم نمی‏توانم راه را ادامه بدهم.
ملا احمد گفت: نمی‏خواهد از اینجا تا کاشان برگردی.
درویش گفت: خیر! نمی‏شود!
ملا احمد به او گفت: من هم نمی‏خواهم به کربلا برویم و از همین جا بر می‏گردیم؛ ولی فرق من و تو این است که من مال و مکنت و ریاست دارم؛ اما علاقه‏ای به آنها نداشته و آنها برایم بند نشده است و تو هیچ کدام از اینها را نداشته و تنها یک کشکول داری؛ اما همین برایت بند شده است!







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0