حكايات موضوعي ، زهد ، زهد واقعی
برای یکی از ثروتمندان مشکلی پیش آمد و برای رفع آن، هر چه تلاش نمود، فایدهای نبخشید. وی در آخر چنین نذر کرد: اگر به مراد خویش برسم، مقداری درهم به زاهدان این شهر خواهم داد. گرفتاری او بر طرف گردید و در صدد بر آمد تا نذر خویش را ادا کند. به یکی از غلامان خاص خود کیسهای پر از درهم داد و گفت: این پول را بین زاهدان شهر انفاق کن!
غلام کیسه را برداشت و رفت؛ ولی شب، کیسه پول را دست نخورده در اختیار آن مرد نهاد.
مرد ثروتمند با تعجب گفت: چه چیز مانع از انجام کارت شد و فرمان نبردی و کیسه پر از درهم را باز گردانیدی؟
غلام گفت: هر چه به دنبال زاهدان گشتم، کسی را نیافتم!
مرد گفت: در این شهر بیش از چهار صد مرد زاهد زندگی میکنند و تو میگویی، گشتم و نیافتم؟
غلام، با ادب و تواضع پاسخ داد: ای آقا! آنکه زاهد است، نمیستاند و آنکه میستاند، زاهد نیست!
مرد ثروتمند، لبخندی زد و به اطرافیان گفت: راست میگوید، اگر کسی زاهد واقعی باشد، درم و دینار را از کسی که نمیشناسد، نمیستاند.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
