حكايات موضوعي ، زهد ، گنج در درون‏

مردی طالب گنج بود و همیشه به درگاه خدا دعا و تضرع می‏کرد که: خدایا! این همه گنج‏ها را مردم زیر خاک کرده‏اند و مرده‏اند و کسی از آنها استفاده نمی‏کند، به من گنجی را نشان ده که آن را برادرم و یک عمر راحت زندگی کنم.
در عالم خواب به او گفته شد: می‏روی در فلانجا، بالای فلان کوه و در فلان نقطه می‏ایستی، تیری به کمان می‏گذاری، هر کجا که افتاد، گنج آنجاست.
آن مرد بیل و کلنگ و دستگاهش را برداشت و به آن نقطه رفت و دید همه علامت‏ها درست است، بنابراین تیر را بر کمان گذاشت و گفت: حالا به کدام طرف پرتاب کنم و یادش افتاد که به او نگفته‏اند به کدام طرف رها کن.
خلاصه به یک طرف پرتاب کرد، و آنجایی را که تیر افتاد، با بیل و کلنگ، کند؛ ولی خبری نبود! او دوباره به طرف دیگر تیر انداخت؛ اما اثری نجست، بنابراین به شمال و جنوب انداخت و باز هم چیزی پیدا نکرد.
او به مسجد بازگشت و دعا و تضرع نمود و دوباره در عالم خواب، همان کسی را که به او آدرس داده بود، دید و به او گفت: این چه پیشنهادی بود که به من کردی، من هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم.
آن شخص گفت: من کی به تو گفتم تیر را با قوت بکش و پرتاب کن؛ بلکه گفتم تیر را در کمان بگذار و هر جا افتاد.
مرد روز بعد رفت و تیر را در کمان نهاد و هیچ نکشید، رهایش کرد، و تیر در جلوی پایش افتاد و او زیر پایش را کند و گنج را پیدا کرد.
از مرحوم میرزای کرمانشاهی پرسیدند: منظور مولوی در این شعر چیست.
او جواب داد:
و فی انفسکم افلا تبصرون
یعنی گنج در خود تو است. این طرف، آن طرف برای چه می‏روی‏







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0