حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، تو هم بخواب‏

پسری می‏گوید: در دوران کودکی، بسیار عبادت می‏کردم و علاقه فراوانی به زهد و پرهیزکاری داشتم و حتی بعضی از شب‏ها بیدار می‏ماندم و همراه پدر به عبادت مشغول می‏شدم.
شبی در کنار پدرم نشستم و تمام شب را بیدار ماندم، و قرآن خواندم.
آن شب در جایی بودیم که تعدادی از مردم در اطراف ما خوابیده بودند، حتی یک نفر سر بر نداشت تا دو رکعت نماز بخواند. آنها چنان در خواب غفلت بودند که در نظر مرده می‏آمدند.
به پدرم گفتم: چرا از اینها، هیچ کدام بر نمی‏خیزد که همچون ما، خدا را عبادت کنند؟
پدرم که می‏دانست که من به خود بینی دچار گشته‏ام، در پاسخم لبخندی زد و گفت:
ای جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، به، که در پوستین خلق افتی(230)!







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0