حكايات موضوعي ، عیب پوشی ، خیار تلخ
باغبانی که در باغ خویش، خیار کاشته بود، مشاهده کرد که تعدادی از خیارها، پیش از موعد مقرر رسیده است. او با خود اندیشید که اینها را پیش خواجه نظام الملک ببرد و انعامی دریافت کند؛ لذا چند خیار نازک و گل به سر را به خدمت خواجه برد.
خواجه با عدهای از یاران، مشغول استراحت بودند. باغبان بر او وارد شد و خیارها را در مقابلش نهاد.
خواجه نظام الملک، خیاری برداشت و شروع به خوردن کرد. یاران انتظار تعارف داشتند؛ اما خواجه، همه خیارها را خورد و بر خلاف عادت، به هیچ کس تعارف نکرد.
وقتی باغبان اجازه مرخصی طلبید، خواجه سی دینار طلا به او انعام داد و او رفت. خواجه به یارانش گفت:
ای یاران! خیارها، تلخ بودند؛ یکی تلختر از دیگری! من ترسیدم که به شما تعارف کنم و طعم تلخ آنها، شما را آزار دهد. آن باغبان پیری که خیارها را آورده بود، رنج بسیار کشیده و امید فراوانی به دریافت انعام داشت. اگر شما تلخی خیار را بر او فاش میساختند، آن مرد، خسته و آزرده خاطر میگشت. به خاطر این، من خیارها را به تنهایی خوردم و بر تلخی آن صبر کردم و پیش روی او چیزی نگفتم!
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
