حكايات موضوعي ، قناعت ، سگ سانی
شخصی گذرش به مکتب خانهای افتاد. وی متوجه گفت و گوی دو کودک گردید که میخواستند غذا بخورند.
کودک اول، نان و خورشت و کودک دیگر، فقط نان خالی داشت.
کودک اول، با اشتها شروع به غذا خوردن نمود و کودک دوم که نان خالی از گلویش پایین نمیرفت، به رفیقش گفت: کمی از خورشتت به من میدهی؟
کودک دیگر گفت: اگر سگ من بشوی و دنبالم بدوی، به تو خورشت خواهمداد. او پذیرفت و همچون سگان، پارس کنان، به دنبال رفیقش دوید. بازی آنها مدتی طول کشید و کودک که به طمع خورشت، سگ مانند دنبال رفیقش میدوید و پارس میکرد.
شخصی که شاهد ماجرا بود، دلش برای آن کودک سوخت و به او گفت:
ای کودک! چرا به غذای خویش قناعت نکردی و حاضر شدی برای لقمهای غذای لذیذ، خودت را سگ سازی. ای فرزند! اگر انسان به قناعت عادت کند، همیشه سر بلند و با عزت خواهد زیست(272).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
