حكايات موضوعي ، مرگ ، جوان مدهوش
سلمان فارسی که در کوفه، از بازار آهنگران میگذشت، جوانی را دید که بی هوش روی زمین افتاده و مردم در اطرافش جمع شدهاند.
مردم خدمت سلمان رسیدند و از او تقاضا کردند که به بالین جوان آمده، دعایی به گوش او بخواند.
ای سلمان! این مردم تصور میکنند، من مرض صرع دارم و به این حال افتادهام؛ ولی چنین نیست. من از بازار میگذشتم، دیدم آهنگران، چکشهای آهنین بر سندان میکوبند و به یاد فرموده خداوند افتادم که میفرماید:
و لهم مقامع من حدید؛ بالای سر اهل جهنم چکشهایی از آهن هست.
از ترس خدا، عقل از سرم رفت و این حالت به من دست داد.
سلمان به جوان علاقمند شد و او را برادر خود قرار داد.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..

موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
تعداد كل بازديدها : 639531 نفر
تعداد كل مطالب : 7556 مطلب
ساخت وبلاگ : 15 / 01 / 1394
آپديت : شنبه 25 مهر 1394