حكايات موضوعي ، مرگ‏ ، چاره بی تابی‏

یکی از قاضی‏های بنی اسرائیل پسری داشت که بسیار مورد علاقه او بود. ناگاه پسرش مریض شد و مرد. قاضی از این پیشامد بسیار ناراحت شد و صدایش به ناله و گریه بلند گردید.
دو فرشته برای نصیحت به نزد قاضی آمدند و شکایتی را علیه یکدیگر مطرح کردند.
یکی گفت: این مرد با گوسفندانش، زراعتم را لگدکوب کرده و آن را از بین برده است.
دیگری گفت: او زراعتش را ما بین کوه و رودخانه کاشته بود، راه عبور برایم نبود، چاره‏ای نداشتم جز آنکه گوسفندان را از میان زراعت او عبور دهم.
قاضی رو به صاحب زراعت کرد و گفت:
تو آن وقت که زراعت را می‏کاشتی، باید می‏دانستی چون زمین زراعت، راه مردم است، در معرض خطر خواهد بود، بنابراین نباید از صاحب گوسفند شکایت داشته باشی.
صاحب زراعت در پاسخ قاضی گفت:
شما نیز آن وقت که پسرت به دنیا آمد، باید می‏دانستی در مسیر مرگ قرار دارد، دیگر چرا در مرگ فرزندت ناله و گریه می‏کنی؟
قاضی متوجه شد این صحنه برای پند و آگاهی او بوده و از آن لحظه، گریه و ناله را قطع کرد(341).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0