حكايات موضوعي ، هوی و هوس ، دین فروش
مؤذنی سالیان طولانی، بالای مأذنه اذان میگفت: روزی نگاهش به یکی از خانههای اطراف افتاد، دختری را دید بسیار زیبا و دلربا، بنابراین اذان را با زحمت زیاد به پایان رسانید و سپس به دنبال دختر روانه گردید.
آن مرد وقتی به خانه دختر رسید، در زد، صاحب خانه آمد و پرسید: کاری دارید؟ مؤذن گفت: برای خواستگاری دختر شما آمدم. صاحب خانه گفت: ما ارمنی هستیم و شما مسلمان. مؤذن برگشت و هر چه خواست خودداری کند، نتوانست و دوباره به سوی آن خانه روانه شد. او دوباره در زد، صاحب خانه آمد و مطلب خود را تکرار کرد و در آخر گفت: اگر ارمنی شوی میپذیریم! موذن گفت: نمیشود و باز گشت؛ اما هر چه میخواست خودش را کنترل کند، نتوانست. بار دیگر مؤذن به سوی خانه ارمنی حرکت کرد و حاضر شد دختر او را بگیرد و ارمنی شود. مقدمات ازدواج فراهم شد. شب زفاف که شد، موذن به سوی خانه عروس حرکت کرد، در بین راه پایش به چیزی برخورد کرد، زمین خورد و مرد، در حالی که کافر شده بود.(365)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
