حكايات موضوعي ، هوی و هوس‏ ، طزظبه شیطان‏

جاحظ که چهره‏ای زشت، آبله رو و سیاه؛ با بینی بزرگ و لب‏های کلفت و... داشت، روزی از کوچه‏ای می‏گذشت. زن زیبایی به او اشاره کرد و او خیال کرد که زن طالب وی شده است بنابراین به دنبال زن راه افتاد. زن نیز با هر قدمی، عشوه‏ای می‏نمود تا سرانجام او را تا در دکان زرگری آورد و به زرگر جمله‏ای گفت و پس به جاحظ گفت: شما این جا باشید تا من بیایم. جاحظ، مدتی منتظر ماند؛ ولی او نیامد.
جاحظ به زرگر گفت: این زن، کجا رفت و چرا دیر کرد؟ زرگر گفت: ساعتی قبل، این زن نزد من آمد و طلسمی خواست که شکل شیطان را برایش بکشم. گفتم: شیطان را ندیده‏ام تا بتوانم شکل او را بکشم. آن زن گفت: چاره‏ای می‏اندیشم بنابراین شما را آورد و به من گفت: به همین شکل بکش. اینک کار من تمام است، می‏خواهی بروی، برو(362).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0