حكايات موضوعي ، هوی و هوس‏ ، عاشقی

گویند مردی به زنی عارفه رسید و جمال آن زن، در دل مرد اثر کرد.
مرد گفت: ای زن! من خویشتن را در هوای تو از دست داده‏ام.
زن گفت: چرا در خواهرم ننگری که از من با جمال‏تر و نیکوتر است.
مرد گفت: خواهر تو کجاست تا او را ببینم؟
زن گفت: برو ای بطال، که عاشقی کار تو نیست. اگر ادعای دوستی تو با ما درست بود، تو را پروای دیگری نبود.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0