نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو. <چرا تو="" اول="" قصه="" همه="" دوسم="" می="" دارن="" وسط="" که="" شه="" سر="" به="" سرم="" میذارن="" تا="" خواد="" تموم="" بشه="" تنهام="">می تونم مثله همه دو رنگ باشم دل نبازم مثله همه یه عشقه بادی بسازم که با یه نیش زبون بترکه و خراب بشه تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی می تونم درست کنم ترس دلو دلواپسی می تونم دروغ بگم تا خودم و شیرین کنم می تونم پشت دلا قایم بشم و کمین کنم ولی با این همه حرفا بازم منم مثه اونا یه دوروغگو میشمو ورد زبونا یه نفر پیدا بشه به من بگه با چه تیری اونی که دوسش دارمو شکار کنم من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره؟ توی این دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟ وجود داره؟ وجود داره؟ يكي از اساسي ترين توهمات آدمي، اين است كه گمان مي كند عشق را مي شناسد؛ به همين سبب از تجربه ي عشق عاجز است. هر كسي مي پندارد كه مي داند عشق چيست؛ بنابراين، نيازي به تجربه ي آن احساس نمي كند. به همين دليل عشق با دنياي ما قهر كرده است. ما با عاشقاني روبروييم كه از عشق تهي اند. والدين تظاهر مي كنند كه فرزندانشان را دوست دارند، شوهران تظاهر مي كنند، همسران تظاهر مي كنند ـ تظاهر و تظاهر. البته هيچ كس به عمد اين كار را نمي كند. بسياري از آنها نمي دانند كه چنين مي كنند. اي كاش از همان ابتدا آدم ها مي آموختند كه عشق برترين هنر زندگي ست، به جادو مي ماند و معجزه مي كند! اي كاش مي آموختند كه عشق را بايد كشف كرد، بايد براي كشف آن زحمت كشيد، بايد به ژرفاي آن رفت و شيوه هاي آن را آموخت! عشق، هنر است. عشق ورزيدن، مهارت نيست، بلكه امكاني بالقوه در همگان است؛ به همين سبب اميد آن هست كه روزي همگان به بلنداي بلند عشق صعود كنند. در واقع تنها در چنان روزي ست كه انسانيت حقيقي زاده مي شود. ما هنوز پيش از آن واقعه ي عظيم زندگي مي كنيم. آن واقعه ي بزرگ و باشكوه هنوز روي نداده است.. چرا>
شنبه 16 آبان 1388 ساعت 10:30 AM نظرات 1