محققان دانشگاه ميشيگان اظهار ميدارند كه خلق و خوي بد بهطور متوسط سه روز در هر 10 روز به سراغ ما ميآيند و در حدود 2 درصد مردم تقريبا هر روز شاد هستند و در حدود 5 درصد افراد، خلق و خوي بد را در چهار روز از هر پنج روز دارند. بيش از روشهاي مشکلنگر موثرترين روش براي دورکردن حالت بدخلقي و يا غم، در درجه اول تغيير علت به وجود آورنده آن است البته به شرطي که بدانيد چه چيز شما را ناراحت کرده و چرا. بسياري از حالات بد به دليل از دست دادن يا شکست در کار يا ارتباطات صميمانه است و محققان، سوالاتي را که بايد پرسيده شود. شامل اين موارد ميدانند: گزارش را دوباره بنويسيد. از دوستي که احساسات او را جريحهدار کردهايد، عذرخواهي کنيد. به والدينتان بگوييد که در مورد دعوايي که داشتيد، احساس بدي داريد. اگر نميتوانيد کاري انجام دهيد، در اين صورت آنچه اتفاق افتاده را بپذيريد و به کارهايي توجه داشته باشيد که دفعه بعد به شيوه ديگري انجام خواهيد داد. روشهاي مبتني بر احساسات و عواطف اگر نميتوانيد مشکل مربوط به احساس ترس را حل کرده يا آن را تشخيص دهيد، در اين صورت بهترين راهحل، تمرکز بر تغيير احساسات منفيتان است. بهطور مثال سعي کنيد که يک هدف به سرعت قابل دسترس را تعيين کنيد که بتواند موجب تقويت روحتان با يک موفقيت کوچک باشد. تميزکردن کمد و قفسهها، جمع و جورکردن وسايل و فايلهاي روي ميزتان و يا نوشتن نامه به کساني که خيلي وقت است از آنها خبر نداريد. انتخاب بعدي ميتواند تحرک و فعاليت باشد. در مطالعات مربوط به تعديل و تنظيم خلق و خو، ورزش و تحرک بدني مستمر، تنها راهکار موثر براي از بين بردن احساسات بد است.
کاري که تاثير ندارد
تسليمشدن در برابر يک حالت خلقي بد و باقي نگهداشتن خودتان در اينکه احساس بد داشته باشيد، کاملا موجب تضمين اين مساله ميشود که شما بهزودي احساس بهترشدن نخواهيد داشت. محققان نشان دادهاند که انتظارات و توقعات منفي به حالات منفي منجر شده و از طرفي کساني که منتظر هستند تا احساس بدي داشته باشند، بيشتر از بقيه ناراحت بوده و خوشحالي در آنها کم ميشود. يا نيز تاثير بسيار کمي دارد. جيغ و فرياد و يا گريه کردن، فقط باعث تقويت حالت و احساس منفي ميشود. ۱۰ قدم به سمت خوشاخلاق شدن ۱) برجستهسازي موارد مثبت. به بخشهايي از زندگيتان فکر کنيد که خوب پيش ميروند، نه آنهايي که شما را آزار ميدهند. ۲) موفقيتهاي گذشته را مرور کنيد. قبل از ايجاد انگيزه در خودتان براي پيشبرد بيشتر امور در آينده، آنچه انجام دادهايد را به خودتان يادآور شويد. ۳) عبادت کنيد. انجام امور ديني و مذهبي، بيشترين تاثير را بر رهايي از اضطراب و افسردگي دارد. ۴) به موزيک گوش دهيد. با توجه به اين که شکلهاي بسياري از خلاصشدن از حالات بد وجود دارد، اين کار حداقل و بهطور موقتي، يکي از رايجترين و موثرترين موارد براي تقويت خلق و خو است. ۵) خودتان را درمان کنيد. اغماضها و گذشتها (بزرگ يا کوچک) ميتوانند هنگامي که احساس ميکنيد پايين افتادهايد، شما را بالا بکشند. آنها موجب ميشوند که شما احساس خاص و ويژه کنيد. ۶) داوطلب بشويد. کارهاي داوطلبانه و فعاليت در خيريهها، احساس بهتربودن را به ما ميدهند. ۷) ورزش از بهترين راههاي تغيير حالت بد انسان، افزايش انرژي و کاهش فشار و استرس است. ۸) رفتار شاد داشته باشيد. لبخند زدن و داشتن چهره شاد موجب از بين رفتن مشکلات نميشود اما به بهبود حالت و خلق کمک ميکند. ۹) تاکيدتان بر آينده باشد. اگرچه نميتوانيد گذشته را دوباره بنويسيد اما ميتوانيد از آن درس بگيريد. تصميم بگيريد که دفعه بعد، بهتر و سختتر کار کنيد. ۱۰) براي افسوس خوردن، حدي را قايل شويد. به خودتان بگوييد: امروز صبح درباره خودم احساس تاسف ميکنم اما امروز بعد از ظهر به زندگيام توجه خواهم کرد و مسائل صبح را کنار ميگذارم.
بيش از يک دوجين از آزمايشگاههاي تحقيقاتي که در حال مطالعه نوروبيولوژي و تنظيم و تعديل خلق و خو و حالات افراد هستند، متوجه شدهاند که مردم بهصورتهاي مختلف و در کشورهاي متفاوت، روشهايي را براي تغيير حالاتشان به کار ميبرند: گوشدادن به موزيک، صحبت با يک دوست، پيادهروي، سرگرمکردن خود، تلاش براي رفع مشکل، خوردن، عبادت، نماز و خريد.
تفاوتهاي جنسيتي در مديريت حالات دروني وجود دارند. مردان بهطور معمول سعي ميکنند خودشان را از اين کار باز دارند (تقريبا راهکاري موفقيتآميز است) يا از سيگار استفاده ميکنند. زنان بيشتر به صحبت با فردي که بتواند به آنها کمک کند ميپردازند يا به فکر ميافتند که چرا اين حس بد را دارند (که کمک نميکند.) يادگيري روشهاي موثر تقويت حالات دروني و تنظيم خلق و خو ميتواند به مردان و زنان کمک کند تا خود را از اين ورطه بيرون کشند.
بهطور مثال مطالعات گوناگون اين مساله را تاييد ميکند که فعاليتهاي آيروبيک مانند پيادهروي يا تند راه رفتن بهطور قابلتوجهي موجب بهبود حالات خلقي ميشود. اگرچه انسان وسوسه ميشود تا هنگام کسالت و بيحوصلگي خود را از سايرين دور کند اما بهتر است که اين کار را به تعويق بيندازد.
تحقيقات يادآور ميشوند که ايده خوبي نيست که وقتي احساس بيحوصلگي ميکنيد، عبوس و ترشرو شويد بلکه وانمود کنيد که اوضاع عوض شده ولي وقتتان را با سايرين بگذرانيد، زيرا دوستان شما اغلب ميتوانند به بهبود حالت شما با ارائه نقطه نظرات خود کمک کنند. اما هنگام در کردن فرد مناسب، احتياط کنيد زيرا ممکن است احساساتتان بهجاي بهترشدن، از آن چيزي که هست، بدتر شود. يکي از روشهاي تقويت حالات خلقي اين است که ذهنتان را نسبت به مشکل ببنديد اما نه اينکه در رفع آنچه غلط است نکوشيد و توجه داشته باشيد که اين راه فقط تاحدي موفق است. کارهاي ساده (بهطور مثال تماشاي تلويزيون يا مطالعه) فقط بهصورت موقت عمل ميکنند، بنابراين بهنظر ميرسد فعاليتهايي که موجب درگيرکردن قوه تخيل ميشوند، اثرات بهتري داشته باشند.
مطالعات نشان ميدهد کساني که احساساتشان را تخليه ميکنند، امکان دارد ساعات بيشتري در ناراحتي باشند. دوباره و دوباره فکر کردن درباره اشتباهات، شکستها يا بدشانسيها نه فقط به دايمي شدن حالت بد ميانجامد بلکه ميتواند به اضطراب و افسردگي هم منجر شود. کساني که به اين صورت فکر کنند احتمال کمتري دارد که بتوانند خودشان را درگير فعاليتهاي انرژيزا و فرحبخش کنند، حتي اگر باور کنند که از آنها لذت ميبرند.
-
شنبه 29 اسفند 1388
6:31 AM
نظرات(0)
ريشه واژه«خودشيفتگي» و«خودکامي» در لغت، به اسطوره يوناني که«تارسيوس» بود، برمي گردد. «تارسيوس» مرد جوان خوش سيمائي بود که بسيار مجذوب خودش شد؛ به نحوي که کنار آب مي نشست و ارتباطي با کسي نداشت، سرانجام عاشق عکس خود در آب شد و پنداشت که بهشتي است. بنابراين کوشيد که او را بگيرد، ولي چون موفق نشد، مايوس گرديد و در پايان، از اين اندوه، جان سپرد! اين در واقع، تعريف ويژگي فرد خودشيفته است. انساني که فقط به خويشتن مي انديشد. به قول روانشناسان: «تمام نيروي رواني او به خودش معطوف است.» خودشيفتگي، نوعي اختلال هيجاني بسيار اغراق آميز است و مبتلايان به اين اختلال، با سايرين همدل نيستند! ولي نياز دارند مرتب از سوي آنان مورد تمجيد واقع شوند. هر چند خودشيفتگان و خويش کامان، تصويري مبالغه آميز از خويش دارند، اما از پنداره بسيار آسيب پذيري برخوردار بوده و بيشتر با هويت خويشتن ناآشنايند. اين اختلال کمتر از ساير اختلال هاي شخصيتي رخ مي نمايد و احتمال ابتلا به آن به طور تقريبي، يک درصد است. برخي از مطالعه ها نشان مي دهند که اين اختلال، بيشتر در مردان جوان، روي مي دهد. آسيب پذيري در عزت نفس، شخص مبتلا به خودشيفتگي را نسبت به انتقاد يا شکست، خيلي حساس مي کند. گر چه امکان دارد اين موضوع را آشکارا بروز ندهند، ولي خرده گيري از ايشان، سبب دل آزاري، احساس حقارت، کم ارزشي، تهي بودن و پوچي در آنان مي شود. اينان در برابر توهين، غضب يا هجوم متقابل و گستاخي نشان مي دهند که بيشتر وقت ها چنين تجربه هایي به انزواي اجتماعي و يا تحقير مي انجامد. رابطه ها و عملکرد اين گونه اشخاص بيشتر مواقع، با مشکل روبه رو مي گردد. درمان اختلال مذکور، از طريق روان درماني و گفتگو بين روانپزشک و بيمار، امکان پذير است. شايد همگي ما در دوراني از زندگي خويش با کساني روبه رو بوده ايم که خويشتن را در بسياري جهات برتر از سايرين مي دانستند و پيوسته حس خودبزرگ بيني و مهم بودن داشته و مي گفتند: «من تاکنون هرگز ناکام نبوده ام»، «مي توانم با قدرت بيانم، روي همه نفوذ داشته باشم»، «دست به هر چه مي زنم، به طلا تبديل مي شود»، «به قدري جذاب هستم که همه، بي اختيار متوجه من مي شوند» و من، من، من... اين ها جمله ها و فرازهایي هستند که در زبان انسان خودشيفته جاري مي شود. خودشيفتگي، يکي از اختلال هاي روانشناختي به حساب مي آيد. اين اختلال، ممکن است در دوره خردسالي همه افراد وجود داشته باشد. بي شک انتظار مي رود که با گذراندن دوران رشد و بالندگي، اين اختلال، کم کم از بين برود. همگي ما در روزگار کودکي خود و در چند هفته نخست زندگي، پيش از آن که مادر و يا پرستارمان را بشناسيم، دچار حالت خودشيفتگي مي گرديم. در سنين يک تا سه سالگي نيز باز همان حالت هاي خودکامي در تمام کودکان مشاهده مي شود. کودک در اين سنين، حس مي کند که همه چيز منحصر به او است و تمامي جهان و هر چيزي که در اطراف است، بايد در تملکش باشند. چنين حالت هاي خودکامي در کودک با افزايش سن و شناخت بيشتر او نسبت به جهان و نيز وقوف بر اين موضوع که ديگران به طور لزوم مانند او نيستند و هر کسي آرزوها، پندارها و ديدگاه هاي خود را دارد، تغيير مي کند. اما چنان چه اين دگرگوني و تحول در کودک به وجود نيايد، شخصيت و هويتش در دوران بزرگسالي هم چنان خودشيفته باقي مي ماند. دانشمندان روانشناسي درباره علت ها و عامل هاي خودشيفتگي چنين مي گويند: «ارزش نهادن بيش از اندازه و در کانون توجه واقع شدن در طي دوران رشد، عامل هائي هستند که اين بحران را پديد مي آورند، محدوديت رابطه هاي اجتماعي و محروميت از فرصت هایي که آدمي قادر باشد با همسالان خود همگامي داشته باشد، به پايداري اين اختلال مي انجامند. در ضمن، ناامني، بيم طرد و عدم تاييد از جانب اطرافيان، از ساير عامل هائي هستند که سبب مي گردند توجه شخص معطوف خود شود.» هم چنين در مورد ساير عامل هاي تشديد خودشيفتگي مي افزايند: «توانائي هاي تخصصي، برتري در ويژگي ها جسمي، موفقيت هاي پياپي و در نتيجه تشويق و ترغيب هاي بي حد نيز، انسان را به سمت خودپرستي مي کشاند.» در اين اختلال، تمام انرژي رواني فرد، فقط متوجه خودش است. به نحوي که قادر نيست عشق و محبت خويشتن را درباره سايرين هم به کار گيرد. اينان فقط مي توانند با کساني که همانند و هم فکر ايشان هستند، ارتباط برقرار کنند. چنان چه از ايشان خرده گرفته شود و يا در انجام امري با شکست روبه رو گردند، به سرعت واکنش نشان مي دهند. از افراد، بهره کشي مي کنند و در رابطه بين فردي، استثمارگر هستند. نسبت به ظاهرشان حساسند و از اطرافيان خود انتظار تعريف و تمجيد زيادتري دارند. براي اين اختلال، يک علت مشخص شده وجود دارد و آن، اين است که فرد خودشيفته به احتمال زياد در همدلي و رابطه عاطفي با مادر خويش، دچار مشکل بوده و يا کينه از سوي پدر و مادرش، به خصوص مادر، در همان اوايل زندگي، معطوف شده است. وجود ناهمگوني و به هم ريختگي در رابطه اين افراد، گذشته از رابطه خانوادگي و زناشوئي، رابطه بين فردي و شغلي را هم دربرمي گيرد. روانشناسان پيرامون مشکل هاي اين افراد در محيط کار و خانواده چنين مي گويند: «اگر ويژگي هاي گوناگون فرد خودشيفته را نيک بنگريم، درمي يابيم که آثار منفي شخص خودشيفته در محيط کار، بسيار متنوع و گسترده است. او هدف زندگي خويش را، ارضاء» نيازهاي خود مي داند. به نيازهاي ديگران توجهي ندارد؛ هر چند که در ظاهر، تظاهر مي کند، اما اين گونه نيست. به همين علت در محيط کار، تمام همکارانش با گذشت زمان، سرانجام به جائي مي رسند که او را دوست داشتني نمي يابند؛ از همگامي با او، دوري مي گزينند و تلاش مي ورزند که کمتر با او برخورد داشته باشند؛ به سبب آن که فرد خويشتن کام در مرحله هاي متفاوت رشد و بالندگي شخصيت از ديدگاه«فرويد»، در نخستين مرحله رشد شخصيت خود يعني«نهاد»، متوقف شده است. پس برپايه اصل کسب لذت و اجتناب از درد، عمل مي کند. در صورتي که چنين فردي، مدير يک واحد باشد، به رشد و ارتقا مهارت هاي شناختي، هيجاني و حرکتي افراد تحت نظر خويش، اعتنائي ندارد و تمام تلاش خود را معطوف آن مي سازد که از توان، استعداد و مهارت هاي آنان در راه کسب امتياز و شهرت براي خود سود جويد. کارشناسان می گویند: «وضع افراد مزبور در خانواده هايشان هم به همين سبک است. يعني همسرشان به منزله وسيله اي تلقي مي شوند که نيازهاي زيستي، اجتماعي و فرهنگي او را ارضاء» کنند و در نهايت، همسر براي شان ارزش جدي ندارد. رابطه خانوادگي اين اشخاص به طور معمول، مشوش بوده و درگيري هاي لفظي، مشاجره ها و عدم تفاهم در خانواده آنان زياد به چشم مي آيد. به عبارت ديگر، آثار و پيامدهاي زندگي اين قبيل افراد در خانواده سبب ايجاد پريشان فکري، اعتمادبه نفس پائين و بسياري ديگر از انديشه ها و نگرش هاي منفي در بين اعضای خانواده مي گردد. ممکن است اين اختلال، بسيار مزمن و ديردرمان باشد و افزون بر اختلال هاي ديگر، فرد را تهديد کند. افسردگي و اضطراب بيمارگونه، در بيشتر موقع ها گرايش به مواد مخدر و... را در پي خواهد داشت. براي کمک به اين بيماران، انواع شيوه هاي درماني روانشناسي هم چون روان درماني فردي، گروهي و محيط درماني بکار بسته مي شود. البته اگر فرد خودشيفته در برابر اين راه کارها ايستادگي کند، هيچ يک از اين راه ها براي او مفيد واقع نمي شوند. اين افراد حتي ممکن است در برابر پزشک معالج هم از خود مقاومت شديدي نشان دهند از بين همه اين شيوه هاي درماني، گروه درماني بيشتر سودمند است. در اين روش، شماري از خودشيفتگان در نشستي با روانشناس، ديدار کرده و روانشناس با بررسي نارسائي هاي مشترک آنان، برايشان برنامه هاي ويژه درماني در نظر مي گيرد. اين بيماران در ارتباط با برخورد مستقيم با هم، بهتر مي توانند به خود و سايرين ياري رسانند. انسان هاي خودشيفته، کساني هستند که ارزش هاي فردي و اجتماعي را تنها در برابر خواسته خود مي دانند و رفتارشان را صحيح و به حق مي شمارند و پيوسته سايرين را مقصر قلمداد مي نمايند. خودشيفتگان هرگونه خوب بودن ديگران را ناديده گرفته و يا آن را شرطي مي بينند. شخصيتي که خويشتن کام است، اطراف خود، عده اي از افراد تاييد کننده را گرد مي آورد تا مدام او را تحسين کنند و در بازي هاي رواني که ايجاد مي کند، نقش مقابل را به گونه اي مناسب ايفا کند. پس همان طور که گفته شد، شيوع عارضه شخصيتي خودشيفته، ريشه در دوران کودکي هر کس دارد و عوارض اجتماعي آن بعد از رشد کودک مي تواند به شرح زير باشد: فرد مبتلا به اين اختلال شخصيتي، به طور معمول توسط ديگران اين گونه شناخته مي شود: «خيلي خود را مهم مي داند و به قول معروف براي خودش کلاس مي گذارد.» شخصيت خودشيفته نمي تواند برتري سايرين را تحمل کند، نسبت به خرده گيري ها، حساس است و در مقابل آن ها واکنش تندي نشان مي دهد. افرادي از اين قبيل، به طور معمول کمال طلب هستند. همواره دلشان مي خواهد در کانون توجه باشند و دوست دارند همه مدام تحسين شان کنند. چنين حسي در اين افراد آنقدر قوي است که گاه سبب مي شود آنان دردسرها و حتي بحران هاي خودساخته اي تدارک ببينند تا زمينه اي براي خودآرائي و اثبات لياقت هايشان فراهم آورند. از ديدگاه بقيه مردم اين گونه به نظر مي آيد که اين افراد، تمام دنيا را مديون خود مي دانند و خيال مي کنند همه بايد قدردان آنان باشند. و نکته آخر اين که؛ در اين اختلال، علاوه بر ژنتيک و محيط، ردپاي رخدادهاي دوران کودکي هم مشهود است.
- در رابطه با ديگران، فاقد هر نوع ارتباط مثبت و مستمر است.
- در ارتباط هاي شخصي، هدف، بهره بري از سايرين مي باشد.
- انتظار دريافت هر نوع خدمات و لطف بدون ارائه پاسخ متقابل را دارد.
- داراي عزت نفس کم و گسيخته شدني است.
- پيوسته در جستجوي جلب تحسين و ارزش نهادن براي تظاهر مي باشد.
- خيال پردازي يا هدف هاي غيرواقعي و در پي کمال گرائي رفتن، از صفت هاي فرد خودشيفته است.
- زماني که مورد انتقاد قرار مي گيرد، بسيار عصباني مي شود واکنش خيلي تند و خصومت آميزي از خويش نشان مي دهد.
- همواره از ديگران، استفاده ابزاري مي کند تا به هدف هاي شخصي خود دست يابد.
- خويشتن را بسيار با اهميت مي داند.
- راجع به کاميابي هايش در رابطه هاي بين فردي، زندگي خصوصي و حرفه اي، به شدت دچار توهم هاي فراوان مي شود.
- هميشه از سايرين، توقع برخوردهاي خوب و دلپذير دارد.
- پيوسته از مردم انتظار توجه و پشتيباني دارد.
- خيلي حسود است.
-
شنبه 29 اسفند 1388
6:29 AM
نظرات(0)
روانشناسي بهداشت، در سال هاي اخير اهميت زيادي براي نقش راهبردهاي مقابله و سبك زندگي افراد در چگونگي وضعيت سلامت جسماني و رواني آنها قائل شده است. شيوه هاي مقابله، توانايي هاي شناختي و رفتاري اي هستند كه فرد مضطرب به منظور كنترل نيازهاي خاص دروني و بيروني فشار آور به كار مي گيرد.
در مقابله مذهبي از منابع مذهبي مثل دعا و نيايش، توكل و توسل به خداوند و.... براي مقابله استفاده مي شود. يافته هاي اخير نشان داده اند از آنجايي كه اين نوع مقابله ها هم منبع حمايت عاطفي و هم وسيله اي براي تفسير مثبت حوادث زندگي هستند، مي توانند مقابله هاي بعدي را تسهيل نمايند، بنابراين به كارگيري آنها براي اكثر افراد، سلامت ساز است. رفتارهاي مذهبي ارزش مثبتي در پرداختن به نكات معني دار زندگي دارند.
رفتارهايي از قبيل توكل به خداوند، زيارت و غيره.... مي توانند از طريق ايجاد اميد و تشويق به نگرش هاي مثبت، موجب آرامش دروني فرد شوند. باور به اين كه خدايي هست كه موقعيت ها را كنترل مي كند و ناظر بر عبادت كننده هاست، تا حد زيادي اضطراب مرتبط با موقعيت را كاهش مي دهد. به طوري كه اغلب افراد مؤمن ارتباط خود را با خداوند مانند ارتباط با يك دوست بسيار صميمي توصيف مي كنند و معتقدند كه مي توان از طريق اتكاء و توسل به خداوند، اثر موقعيت هاي غير قابل كنترل را به طريقي كنترل نمود.
به همين دليل گفته مي شود كه مذهب مي تواند به شيوه فعالي در فرآيند مقابله مؤثر باشد. به طور كلي مقابله مذهبي، متكي بر باورها و فعاليت هاي مذهبي است و از اين طريق در كنترل استرس هاي هيجاني و ناراحتي هاي جسمي به افراد كمك مي كند. داشتن معنا و هدف در زندگي، احساس تعلق داشتن به منبعي والا، اميدواري به كمك و ياري خداوند در شرايط مشكل زاي زندگي، برخورداري از حمايت هاي اجتماعي، حمايت روحاني و. . . . . همگي از جمله منابعي هستند كه افراد مذهبي با برخورداري از آنها مي توانند در مواجهه با حوادث فشارزاي زندگي، آسيب كمتري را متحمل شوند.
مذهب مي تواند در تمامي عوامل، نقش مؤثري در استرس زايي داشته باشد و در ارزيابي موقعيت، ارزيابي شناختي فرد، فعاليت هاي مقابله، منابع حمايتي و. . . . سبب كاهش گرفتاري رواني شود. بر اين اساس، مدت ها است كه تصور مي شود بين مذهب و سلامت روان ارتباط مثبتي وجود دارد و اخيراً نيز روانشناسي مذهب، حمايت هاي تجربي زيادي را در راستاي اين زمينه فراهم آورده است.
ويتر و همكاران او نشان دادند كه 20 تا 60 درصد متغيرهاي سلامت رواني افراد بالغ، توسط باورهاي مذهبي تبيين مي شود. در مطالعه ديگري، ويلتيز و كريدر نشان دادند كه در يك نمونه 1650 نفري با ميانگين سني 50، نگرش هاي مذهبي با سلامت رواني رابطه مثبتي دارند. به علاوه مذهبي بودن با رضايت زناشويي در مردان و زنان و رضايت شغلي در مردان مرتبط بود.
بر اساس مطالعات انجام شده ديگر، بين مذهبي بودن و معنا دار بودن زندگي و سلامت رواني ارتباط نزديكي وجود دارد. در يك بررسي كه 836 بزرگسال با ميانگين 4/ 73 سال شركت داشتند، معلوم شد كه بين سه شاخص مذهبي بودن (فعاليت هاي مذهبي غير سازمان يافته و فعاليت هاي مذهبي سازمان يافته) و روحيه داشتن و دلگرمي به زندگي، همبستگي مثبتي وجود دارد.
به علاوه اسپيكا و همكارانش، 36 مطالعه تجربي در مورد مرگ و درگيري مذهبي را مرور كردند و نتيجه گرفتند كه ايمان قوي تر، يا معتقد بودن به زندگي بعد از مرگ با ترس كمتر از مرگ همبستگي دارد. همچنين افرادي كه نمره بالاتري در شاخص مذهب دروني داشتند، ترس كمتري را از مرگ گزارش كردند.
مطالعات ديگر، تأثير مداخلات مذهبي را در كاهش اضطراب و تحمل فشارهاي رواني پس از بهبودي، نشان داده اند. به عنوان مثال، نتايج دو بررسي نشان داد، كساني كه به اعتقادات مذهبي پايبند بودند، اضطراب و ناراحتي كمتري را نسبت به كساني كه به اعتقادات مذهبي پاي بند نبودند، گزارش كرده اند.
گارنتر و همكاران در زمينه سلامت رواني و اعتقادات مذهبي شش مقاله را مورد بررسي قرار دادند و دريافتند كه در تمام اين مطالعات بين اعتقادات مذهبي و سلامت رواني رابطه مثبتي وجود دارد. هانت سازگاري زناشويي 64 زوج را مورد بررسي قرارداد و نشان داد كه مذهب به طور مثبت با سازگاري زناشويي، خوشحالي و رضايت زناشويي بالاتر ارتباط دارد و همچنين نتيجه گرفت كه مذهب يك عامل مهم در جلوگيري از طلاق است.
زاكرمن و همكاران در پژوهشي گزارش كردند، در افراد سالمندي كه نمره كمتري در شاخص مذهبي بودن به دست آوردند، ميزان مرگ ومير 42% بود، در حالي كه اين ميزان براي افراد سالمندي كه نمره شاخص مذهبي بالايي داشتند 19% بود. در مطالعه ديگري، كونينگ، كلين و همكاران دريافتند كه سرطان در بين افرادي كه نمره بالاتري در شاخص مذهبي دروني كسب مي كنند كمتر شايع است.
در بررسي ديگري، مشاهده كردند افرادي كه هميشه از مقابله هاي مذهبي استفاده مي كنند نسبت به افرادي كه كمتر و گاهي از اين مقابله ها استفاده مي كنند در 9 شاخص از 12 شاخص سلامت روانشناختي، نمرات بالاتري كسب كردند. موريس اثر زيارت مذهبي را روي افسردگي و اضطراب 24 بيمار سالمند بررسي كرد. او دريافت كه علائم آنها بعد از زيارت رفتن كاهش زيادي داشته و حداقل تا ده ماه بعد از برگشتن از زيارت هم اين اثر ادامه دارد.
در مطالعه ديگري، مكين توش نقش مذهب را در سازگاري افراد با يك رويداد معني دار زندگي بررسي كرد. او با 124پدر و مادري كه كودك خود را به علت سندرم مرگ ناگهاني از دست داده بودند مصاحبه كرد و دريافت كه مذهبي بودن با يافتن معني در مرگ ارتباط مثبتي دارد. به علاوه مذهبي بودن با افزايش صلاحيت رواني و كاهش ناراحتي در بين والدين در طي 18 ماه بعد از مرگ كودكانشان، ارتباط داشت.
عليرغم اين كه اكثر تحقيقات ذكر شده در اديان ديگري صورت گرفته است و از آنجايي كه باور و اعتقاد ما مسلمانان بر اين است كه دين اسلام به عنوان يك ايدئولوژي، ارائه دهنده كامل ترين و سلامت سازترين سبك زندگي بشريت است و احكام و دستورات آن حوزه هاي وسيع اخلاقي، بين فردي، بهداشتي و اجتماعي را در بر مي گيرد، لذا مطالعه علمي اثرات و نقش متغيرهاي مذهبي در سلامت رواني يك ضرورت اساسي به نظر مي رسد.
-
شنبه 29 اسفند 1388
6:29 AM
نظرات(0)