روزی بهلول بالای منبر به شرح و بسط بهشت پرداخته مفصلاً در این باب صحبت کرد، به طوریکه حوصله عده ای از مستمعین سرآمد. فضولی از مستمعین فریاد زد، ای بهلول: از بهشت گفتی، مقداری هم از جهنم تعریف کن. بهلول جواب داد: جهنم را احتیاج نیست برای شما شرح دهم، زیرا جهنم را با چشم خواهید دید.!!
-
شنبه 2 آبان 1388
6:44 AM
نظرات(0)
می گویند روزی بهلول را به مهمانی دعوت کردند. بهلول با لباس کهنه و مندرس به آن مهمانی رفت و در صدر مجلس نشست. مهمانها یکی پس از دیگری وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفنتند : "یک خرده پایین تر، یک خورده پایین تر" تا بهلول دم در نشست و روی کفشهای مهمانها غذا خورد. بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد . این دفعه لباس نو و تازه ای عاریت گرفت و به تن کرد و به مهمانی رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر کس از در وارد می شد نگاهی به او می کرد و می گفت: " آقا بهلول چرا اینجا نشسته ای؟ یک خرده بفرمایید بالاتر. " آنقدر بفرمایید بالا، بفرمایید بالا " تکرار شد تا موقع شام خوردن، بهلول در صدر مجلس قرار گرفت. وقتی شام آوردند و غذاهای الوان را چیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند، بهلول آستین لباسش را در بشقاب پلو کرد و مرتب می گفت: " آستین نو بخور پلو " حاضرین مجلس تعجب کردند و از او پرسیدند : " این چه کاری است که می کنی؟ آخر مگر آستین هم غذا می خورد؟ " بهلول در جواب گفت: " من همان شخصی هستم که فلان شب اینجا مهمان بودم و کسی به من اعتنایی نکرد و ناچار دم در غذا خوردم . حالا هم این تشریفات مال من نیست بلکه مال لباس من است و جا دارد که بگویم : " آستین نو بخور پلو " عاقلان مجلس از کرده خود شرمنده شدند و بر شیرین کاریهای بهلول آفرین گفتند.
-
شنبه 2 آبان 1388
6:43 AM
نظرات(0)
-
شنبه 2 آبان 1388
6:41 AM
نظرات(0)