خوشا شب نشستن به پهلوی تو
تـــماشای پـــرواز گـــــیسوی تو
خوشا با تــو سرگرم صحبت شدن
وســـجده به محـــراب ابـــروی تو
خوشا در نگاه تو چون می خـــراب
خوشا نـــازنین چشم نــــازوی تو
دو چـــشم پـــر از کهربای خموش
که نـــاگه مرا میکشد ســـوی تو
خوشا بـــازی دســـت اعـــجاز گر
که گـــل چیند از بــــاغ جادوی تو
ســــکوت زمین از هــــیاهوی تو
…
بیا پــــــر شوم از تو تا پــــر شود
-
چهارشنبه 6 آبان 1388
3:26 AM
نظرات(0)
سر کلاس ادبیات معلم گفت:
فعل رفتن رو صرف کن
گفتم: رفتم... رفتی... رفت...
ساکت می شوم، می خندم،
ولی خنده ام تلخ می شود
معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده...
و من می گویم: رفت... رفت... رفت...
رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...
رفت و شادیم مُرد...
شور و نشاط رو از دلم برد...
رفت... رفت... رفت...
و من می خندم و می گویم:
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته که به آن می خندم.
-
شنبه 2 آبان 1388
6:11 AM
نظرات(0)
حدس می زنم شبی مرا جواب میکنی
و قصر کوچک دل مرا خراب میکنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی
من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم
و تو به نامدیگری مرا خطاب می کنی
چه ساده در ازای یک نگاه پاک و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میکنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو کمتر از غریبه ای مرا حساب میکنی
و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت
که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی
-
شنبه 2 آبان 1388
6:05 AM
نظرات(0)