فاطمه عبدلي
از همان بچگي به عكس هايش عادت كرده بوديم، بالاي تخته سياه، اول كتاب حساب و فارسي، روي ميز مدير و ناظم يا كنار آينه راننده تاكسي ها، عكس هايي كه كم تر مي خنديدند.عكس هاي يك قيافه جدي و سياسي. بزرگ تر هم كه شديم، از بانك و اداره دولتي گرفته تا روي اسكناس هاي هزار توماني و دو هزار توماني فقط عكسش را مي ديديم و همين طور به ا ش عادت مي كرديم. شايد اگر همين چند تا خاطره پراكنده را از اين طرف و آن طرف نشنيده بوديم يا همين چند صحنه تكراري تلويزيوني را هم از امام نديده بوديم، باز هم هاج و واج به اشك هاي پدر و مادرهاي مان نگاه مي كرديم. اگرچه هنوز هم براي خيلي هاي مان حضور آن همه آدم در روز تشييع جنازه باورنكردني است. تمام آن اشك ها و اشتياق ها هنوز هم براي ما مثل افسانه است. اصلا امام برايمان بيشتر يك اسطوره است. يك اسطوره سياسي نظامي و شايد هم اخلاقي. آدم نمي داند تقصير را گردن چه كسي بيندازد. هيچ وقت امام را همان طور كه واقعا بود نديديم. در اين سال ها زواياي مختلف شخصيتش آ ن قدر از ديدمان پنهان مانده است كه خاطرات ديگران از او برايمان شبيه به داستان است؛ اما اين ها واقعيت دارد. اين ها سبك زندگي مردي است كه هنوز نسل ما چيز زيادي درباره اش نمي داند.
از بين انبوه خاطرات و كتاب هايي كه در زمينه زندگي امام درآمده اند، چند تايي را جدا كرده ايم، اما سبك زندگي آدم هاي بزرگ را نمي شود فقط از چند تا خاطره درآورد، دل مان نمي آيد اين را نگوييم كه خودتان برويد كتاب ها را بخوانيد. براي خودش دنيايي است. حتما خودتان به سراغ اين كتاب ها برويد. وسط اين همه شلوغي و هياهوها دل تان باز مي شود.
وقتي نگذاشتند نماز بخواند
دو ركعت
شب پانزدهم خرداد سال 42، مامورها ريختند توي خانه، مرا گرفتند، بردند سوار ماشين بزرگي كردند. توي راه يك نفرشان نشسته بود يك طرف من، تكيه داده بود به بازويم و گريه مي كرد. آن يكي هم مرتب شانه ام را مي بوسيد. گفتم: من نماز نخوانده ام. جايي نگه داريد تا وضو بگيرم. گفتند: اجازه نداريم. گفتم: شما كه مسلح هستيد، من هم كه سلاح ندارم، يك نفر هم كه بيشتر نيستم. گفتند: اجازه نداريم. گفتم: خب دست كم نگه داريد تا تيمم كنم. ماشين را نگه داشتند، ولي اجازه پياده شدن ندادند. همان طور از توي ماشين خم شدم، دستم را زدم زمين و تيمم كردم. نمازي هم كه خواندم، پشت به قبله بود، چون كه از قم مي رفتيم تهران و قبله در جنوب بود، ولي كسي چه مي داند، شايد خدا فقط همين دو ركعت نماز را از من قبول كند.
كولر
يكي از بستگان مي گفت: به هر زحمت و چانه زدني بود امام را راضي كردم كه از پول شخصي خودم (و نه سهم امام) برايشان كولر بخرم. آن روزها در نجف ميزان گرما در سايه 54 درجه بود. امام پنكه اي داشتند كه وقتي روشن بود، انگار باد تنور به صورت آدم مي خورد. به هر حال كولر چرخ داري براي ايشان خريديم و نصب كرديم كه خيلي اتاق شان را خنك مي كرد. چند روز بعد خدمت ايشان رفتم. منزل نبودند. ديدم همان پنكه روشن است و از كولر خبري نيست. از همسر امام پرسيدم: پس كولر كجاست؟ گفتند: وقتي امام متوجه شدند همسر يكي از طلبه هايشان زايمان دارد، فورا كولر را براي آن ها فرستادند.
وقتي كريسمس بود
گل
تولد حضرت مسيح نزديك بود. گفتند: همسايه ها با اين رفت و آمد هاي ما خيلي اذيت شدند، از طرف من برايشان هديه بگيريد، بفرستيد و به خاطر شلوغي ها معذرت بخواهيد.
بچه ها چند جعبه شكلات و شيريني گرفتند و آوردند. پرسيدند: هدايا چيست؟ نشان شان داديم. گفتند: گل هم كنارشان بگذاريد. خارجي ها گل خيلي دوست دارند. همان شب كريسمس هدايا را به همسايه ها داديم.
فرداي آن روز خيابان پر از خبرنگار و اهالي محل بود.
پله
كلي پله را از پشت بام پايين مي آمدند تا چراغ دست شويي يا آشپزخانه را كه روشن مانده بود خاموش كنند. اگر قلم، كتاب يا چيزي مي خواستند كه در طبقه دوم بود، هر بار خودشان مي رفتند بالا و مي آوردند. هيچ وقت هم به كسي نمي گفتند كه كاري برايشان انجام بدهد.
1. كسبه بازار نجف، ساعت هاي شان را با برنامه هاي امام تنظيم مي كردند؛ چون دقيقا معلوم بود سر چه ساعتي از بازار رد مي شوند و مي روند حرم.
۲. تا خانم شان سر سفره نمي آمد، دست به غذا نمي زدند.
۳. اجازه نمي دادند خدمتكارهاي خانه، خارج از صف، چيزي بگيرند. آن ها هم بايد مثل بقيه مردم در صف مي ايستادند.
۴. اصلا دستور نمي دادند. حتي اگر مي خواستند به كسي بگويند كه در را پشت سر خودش ببندد، خودشان پا مي شدند و مي بستند.
۵. روزي سه بار، و هر بار دقيقا نيم ساعت پياده روي مي كردند.
۶. هيچ وقت به خانم شان نگفتند: يك ليوان آب به من بده. ولي چون مي دانستند خانم فراموش مي كند قرصش را بخورد، خودشان مي رفتند آب و قرص را برايش مي آوردند.
۷. دعاي كميل و مناجات شعبانيه را از بقيه دعاها بيشتر دوست داشتند.
۸. وقتي در فرانسه بودند، تمام سعي شان را مي كردند كه قانون آن كشور را اجرا كنند.
۹. نسبت به اسراف كاغذ خيلي حساس بودند. توي كاغذ تمام سفيد معمولا چيزي نمي نوشتند. حتي شعرهاي شان را هم در حاشيه هاي روزنامه مي نوشتند.
۱۰. بچه ها را خيلي دوست داشتند. مي گفتند آن ها جديد العهد ملكوتي اند.
اعجوبه
امام براي خواستگاري من آمده بودند تهران. هشت روزي مي شد كه در خانه پدرم بودند. منتظر بودند تا من جواب بدهم و بعد خانه اي كرايه كنند و عروسي بگيريم. خانه آيت الله كاشاني و پدرم در يك كوچه بود. با هم دوست بودند. آقاي كاشاني توي همان هشت روزي كه تازه امام را ديده بود، به پدرم گفته بود: آقاي ثقفي! اين اعجوبه را از كجا پيدا كرده اي؟
وقتي كسي دنبالشان راه مي افتاد
برگرديد
در نجف رسم بود كه وقتي علما و استادان راه مي رفتند، عده اي هم براي احترام به دنبال آن ها حركت مي كردند. امام از اين كار خيلي بدشان مي آمد و اجازه نمي دادند كسي دنبال شان باشد تا مردم بفهمند كه ايشان شخصيتي است. دوست داشتند خودشان ساده راه بروند. يك شب هم كه ما براي اين كه ازشان محافظت كنيم يواشكي رفتيم پشت سرشان، تا سر كوچه رسيدند، يكهو برگشتند و گفتند: همه تان برگرديد!
وقتي كارها زياد بود
ظرف نشسته
آن روز خيلي اتفاقي مهمان هاي زيادي داشتيم. مشغول كارها بودم كه ديدم امام توي آشپزخانه در حال ظرف شستن هستند. پرسيدم: آقا چكار مي كنيد؟ گفتند: ظرف هاي امروز خيلي زياد است. خواستم كمك تان كنم.
عادت داشتند:
راست راه بروند، حتي وقتي باران مي آمد.
وقت راه رفتن گوشه عبايشان را با يك دست بگيرند تا باد آن را پس و پيش نكند.
قبل از اين كه بروند بيرون يا هر وقت از جايشان بلند مي شوند، خودشان را توي آينه نگاه كنند.
موقع قدم زدن، كار ديگري هم بكنند (به راديوهاي خارجي گوش كنند يا زيارت عاشورا بخوانند).
ريش هايشان را به دقت شانه كنند و بعد بروند حسينيه.
مثل سايه وضو بگيرند و كارهاي نماز شب شان را انجام بدهند تا كسي بيدار نشود.
لباس سفيد بپوشند.
سر سفره براي هر چيزي يك قاشق جدا داشته باشند: براي ماست جدا، خورش جدا.
تا مي رسند خانه، عمامه و عبايشان را دربياورند، تا كنند و رويش پارچه سفيد بكشند.
موقع بيرون رفتن، روي كفش هايشان دستمال بكشند.
وقتي پسر شيطاني مي آمد ملاقات
معلق بازي
قرار بود، حضور امام برسيم. از صبح، قربان صدقه برادرزاده سه ساله ام كه قرار بود همراه مان بيايد رفتيم كه شهاب جان، مبادا پيش امام شيطاني كني. ازش قول گرفتيم كه آرام باشد، اما به محض اين كه كنار امام نشستيم، بچه تازه يادش آمد كه معلق بزند. از جايي كه نشسته بوديم معلق مي زد، مي رفت جلو امام، دوباره معلق مي زد و برمي گشت. عرض كردم: آقا، دعا كنيد اين بچه از اين وضع خارج شود، كم تر شيطاني كند. امام خنديدند و همين طور كه با بچه بازي مي كردند، گفتند: بچه، شيطان و پر جنب و جوشش خوب است و اصلا بايد اين طوري باشد.
كلمه
با عجله فرستادند دنبال پسرشان، احمد آقا. احمد آقا سراسيمه آمد. گفتند: نامه من را كه براي صداوسيما فرستاديد، دوباره سريع بياوريد اين جا. نامه را كه پس آوردند، امام ظرف پنج ثانيه، فقط كلمه اي را خط زدند و كلمه اي ديگر گذاشتند. همين. بقيه مبهوت نامه را نگاه مي كردند. نامه براي پاسدارها بود. امام قبلا آخر نامه نوشته بودند: با همه توانم به شما دعا مي كنم ، حالا همه را خط زده بودند و گذاشته بودند: با بيشترين توانم. خيلي ساده گفتند: ديدم ممكن است با همه توانم دعا نكنم. براي همين گفتم نامه را بياوريد تا درستش كنم.
وقتي با نوه ها بودند
آن بالاها
به خاطر قد بلندم هميشه سر به سرم مي گذاشتند. مي پرسيدند: آن بالاها چه خبر؟ گاهي هم با خنده سرشان را بالا مي آوردند و مي گفتند: علي آقا، در آسمان چه خبر است؟
وقتي كلا س ساكت بود
كلاس
دوست داشتند شاگردها از خودشان نظر داشته باشند، به حرف استاد اشكال بگيرند، فكر نكنند مطلب همين است كه هست، بزرگي گوينده مطلب، آن ها را نگيرد و خودشان را نشان بدهند. هر وقت شاگردها ساكت بودند و فقط گوش مي دادند، خودشان يكهو بلند مي گفتند: اين جا مجلس روضه خواني نيست كه همه سكوت كرده ايد و گوش مي دهيد. اين جا درس است. درس يعني اين كه يكي اشكال كند، ايراد بگيرد، اظهارنظر كند. خودشان از بعضي مطالب استادان گذشته با دقت انتقاد مي كردند و بزرگي آن آدم باعث نمي شد اشكالات حرف را نگويند. مي گفتند: ما كاري به شخص نداريم، اين حرف از هر كسي باشد، اين اشكالات به آن وارد است.
وقتي رفته بودند تفريح
اي والله، آخوند
تپه با صفايي به نام بوجه در خمين است كه ايام عيد جوان ها در آن جا تفريح مي كنند. روزي امام آن جا بودند، سرهنگي كه گويا امام را نمي شناخت به سراغ ايشان آمد و گفت: آخوند، تو براي چي به اين جا آمدي؟ امام فرمودند: من هم آمده ام تفريح كنم. سرهنگ گفت: تو اهل كتاب و علمي، تفريح مي خواهي چه كار؟ بعد امام را محكم گرفت و امام گفتند: خب حالا كه مي خواهي كشتي بگيري، صبر كن تا من هم آماده شوم. امام كه در آن زمان جوان تر بودند، با او كشتي گرفتند و ضربه فني اش كردند. سرهنگ با حيرت گفت: اي والله باورم نمي شود كه آخوندها هم از اين كارها بلد باشند.
وقتي با درخت ها بودند
قشنگ
با هم در حياط قدم مي زديم. به من گفتند: اگر گفتي كدام اين درخت ها قشنگ تر است؟ تا حالا به اش فكر نكرده بودم. به قيافه شاخه ها و تنه ها دقت نكرده بودم. همين طوري يكي را انتخاب كردم و گفتم: خب، اين يكي.
گفتند: همين طور نگو. چه دليلي داري كه اين درخت قشنگ است؟ برو، دو سه روز فكر كن.
به شوخي گفتم: چون اين درخت سبز است.
گفتند: نه! برو ببين زيبايي درخت توي چه چيزهايي است. ساقه و تنه اش چه شكلي قرار گرفته. تنه اش چه شكلي است، برگ ها چطورند، سايه اش از چه نوع است؟
گفتند: فاطي! نيستي. صبح پيش از آفتاب كه قدم مي زنم، وقتي خورشيد از آن پشت به شاخه هاي بالايي اين درخت مي زند، چقدر قشنگ مي شود!
مگس مزاحم
يكي از دوستان تعريف مي كرد كه زمان شاه، امام براي رفتن از قم به تهران سوار اتوبوس مي شوند و روي يكي از صندلي هاي جلو مي نشينند. گويا راننده آدم بدخلقي بوده و با برخورد تندي امام را وادار مي كند كه روي صندلي هاي عقب بنشيند. در بين راه اتوبوس براي استراحت توقف مي كند. راننده خسته روي تختي دراز مي كشد و خوابش مي برد، اما مگس هاي دور و برش خيلي اذيت مي كنند. راننده وقتي بيدار مي شود، مي بيند عباي همان سيدي كه با او بدرفتاري كرده بود، رويش افتاده است. شرمگين مي شود. اين بار وقتي امام را در انتهاي اتوبوس مي بيند، با التماس ايشان را به جلو مي برد و ازشان عذرخواهي مي كند.
بدشان مي آمد:
از روشن ماندن چراغ اضافي؛ حتي يك بار در جواب يكي از اطرافيان كه گفت: مي گويند در روشني اسراف نيست. گفتند: بي خود مي گويند.
كسي در حضورشان از ديگري صحبت كند؛ سر كلاس هاي شان با جديت مي گفتند: اين جا از كسي حرف نزنيد.
از ريخت و پاش اضافي؛ هر وقت كسي حرفي از اضافه كردن وسايل خانه يا تعمير قسمت هايي از منزل مي زد، مي گفتند: انجام اين نوع كارها بماند براي بعد از مرگ من.
از اين كه بخواهند از او بت بسازند؛ دور و بري ها مي خواستند براي ورودشان فرودگاه را فرش كنند، مي گفتند: مگر مي خواهند كورش را وارد ايران كنند.
از بي توجهي به بچه ها؛ تا جايي كه يك بار در جمعيت عظيمي كه خدمت ايشان آمده بودند به مادري كه حواسش كاملا پرت امام بود اشاره كردند: هوا سرد است، بچه سرما نخورد.