علم و معرفت محصول ارتباط خاص بين عالم و معلوم است. زمانى كه عالم، معلوم را دريافت مى كند، «معرفت» متولد مى شود. وقتى كه معلوم نزد عالم حاضر مى شود، عالم به ادراك و شناسايى معلوم اقدام مى كند. اگر معلومى نزد عالمى حاضر نگردد، قطعاً هيچ فهم و ادراكى رخ نمى دهد. دانستن، محصول يافتن است. به همين دليل، عالم زمانى معلوم را مى شناسد كه آن را دريافت كند. اگر دريافتى نباشد، شناختى نيز در كار نخواهد بود.البته تعريف «شناخت» ممكن نيست و هر آنچه در تعريف شناخت و علم و معرفت گفته شود، تعريفى حقيقى نبوده، تنها تعريفى لفظى خواهد بود. «معرفت» و «شناسايى» از مفاهيم بديهى اند و قابل تعريف نمى باشند. دليل اينكه شناخت قابل تعريف نيست آن است كه ما همه چيز را به علم مى شناسيم و آن را با علم روشن مى كنيم. حال اگر بخواهيم علم را نيز تعريف كنيم، اين تعريف در قالب دور خواهد بود، و اگر بخواهيم به غير علم تعريف كنيم و به غير علم بشناسيم، غير علم چيزى نيست كه با آن بتوان علم را مورد شناسايى قرار داد.1
علامه طباطبائى مى نويسد: «حصول العلم لنا ضرورى، و كذلك مفهومه عندنا»2 يا مى نويسد: «وجود العلم ضرورىٌ عندنا و كذلك مفهومُه بديهىٌ لنا.»3
مفهوم علم يكى از روشن ترين و بديهى ترين مفاهيم است و نه تنها نيازمند تعريف نيست، كه اساساً تعريف آن امكان ندارد; زيرا مفهوم واضح ترى از آن وجود ندارد كه معرّف آن واقع شود.
2. آگاهى انسان از مفهوم «علم»، وجدانى و حضورى است كه هر موجود زنده اى از همان ابتدا، بدون هيچ گونه ابهام و اشتباهى آن را درمى يابد.
3. در نزد عقل، همه چيز به وسيله علم روشن مى شود. پس ممكن نيست كه علم به وسيله غير علم روشن شود.
2. مطلق علم، چه تصور باشد، چه تصديق;
3. ادراك بسيط، چه تصور ماهيت باشد، چه تصديق به احوال و خواص آن;
4. ادراك جزئى، چه تصور جزئى باشد، چه حكم و تصديق جزئى;
5. ادراك جزئى ناشى از دليل;
6. ادراكى كه پس از جهل قرار دارد.
علم، الفاظ مشابه بسيارى دارد كه هر كدام از آن ها معناى خاصى با خود حمل مى كنند. اينك برخى از آن ها را به اختصار بررسى مى كنيم:
دانشمندان دو نوع شناسايى براى انسان نام برده اند:
ملاّ صدراى شيرازى و همچنين مروّجان فلسفه وى ديدگاه هاى ارزنده و مفيدى درباره علم و اقسام آن بيان داشته اند; چنان كه گفته شده است: «علم عبارت است از: حصول ماهيت شىء به سبب امر مستقلى كه در وجود به نفس و يا به صورت خود، حصول حقيقى و يا حكمى داشته باشد.
در خارج، اگر واقعيتى كه بتواند معلوم شود تحقق نداشته باشد و يا اگر فردى كه بتواند علم به واقع پيدا كند وجود نداشته باشد و يا على رغم وجود و تحقق اشياى خارجى و وجود انسان در خارج، اگر راهى براى پى بردن به اسرار عالم وجود نداشته باشد، شناخت محقق نخواهد شد.25 اين اركان در علم حصولى و حضورى، با هم تفاوت دارند.
در هر علم حصولى، سه عنصر دخالت دارند. با حذف هر كدام از اين سه عنصر، معرفت حصولى تحقق نمى يابد.
در مورد اتحاد عاقل و معقول در غير ذات انسان، اگر نيك بنگريم معقول همان عقل و معلوم همان علم است. اين گونه نيست كه از شىء خارجى تحت عنوان «معقول» و «معلوم» نام ببريم. زمانى هم كه از اشياى خارجى با عنوان «معقول» و «معلوم» نام مى بريم، با اغماض اين كار را انجام مى دهيم; چرا كه معقوليت و معلوميت آن ها بالعرض است، نه بالذات. معقول آن است كه حيثيت آن چيزى جز معقوليت نيست، نه اينكه ذواتى باشند كه داراى صفتى به نام «معقوليت» هستند; يعنى معقول، ذات و ماهيتى غير از معقوليت ندارد، بلكه ذات و ماهيت معقول همان معقوليت و وجود براى عاقل است. اگر معقول ماهيتى غير از معقوليت داشت، مى توانست به حسب آن ماهيت، رابطه اى با عاقل نداشته باشد، ولى اين گونه نيست. ماهيت معقول همان علم عاقل بودن است; يعنى معقوليت صفتى براى عاقل به شمار مى آيد.
«اتحاد عاقل و معقول» مسئله اى است كه شيخ الرئيس ابوعلى سينا به عنوان مبتكر فلسفه مشّاء، ديدگاه خاصى درباره اش ارائه داده است. وى اتحاد عاقل و معقول را در مورد علم انسان به خود و علم خداوند به خود و همچنين مجرّدات به خود را تأييد مى كند و غير آن را مردود مى داند.
صدرالمتألّهين شيرازى، حوزه اتحاد عاقل و معقول را وسيع تر از ابن سينا مى داند و هيچ تعقّلى را خارج از اتحاد عاقل و معقول صحيح نمى داند. وى مى گويد: «اگر حصول صورت عقليه براى عقل منفعل از قبيل حصول موجود مباينى براى موجود مباين ديگر باشد، مانند وجود آسمان و زمين براى ما ـ چنان كه جمهور پنداشته اند، نه مانند وجود صورت ذهنيه حاصله از آن ها در ذات ما، بدان گونه كه ما معتقديم ـ بنابراين، امر حاصل، در مثل چنين وضعى بجز اضافه و نسبت محض هيچ نيست و نسبت و اضافه، از حيث وجود، ضعيف ترين اعراضند، بلكه وجودى در خارج ندارند، مگر توأم بودن طرفين نسبت و اضافه به قسمى كه تعقّل هر كدام توأم با تعقّل ديگرى باشد و همين است سهم و نصيب آن ها از وجود، نه اينكه براى آن ها وجودى در خارج باشد. و نيز وجود اضافه و نسبت چيزى به چيزى غير از وجود آن چيز است; مثلا، اضافه و نسبت خانه و اسب براى ما موجب وجود چيزى از آن ها براى ما و در ما نخواهد بود. بلى، ممكن است كه صورت آن ها در ذات ما و يا قوّه اى از قواى مدركه ما حاصل گردد و در اين صورت، بحث ما در مورد آن صورت حاصله و كيفيت حصول آن خواهد بود كه آيا حصول آن صورت در ذات ما نيز به مجرّد اضافه محض است و يا به طريق اتحاد صورت با ذات ما. پس اگر به مجرّد اضافه و نسبت باشد، حصول اضافه، حصول حقيقى صورت چيزى نيست; زيرا گفته شد كه وجود اضافه، وجود شىء طرف اضافه نيست. و اگر به وسيله حصول صورتى غير از نفس اضافه باشد، آن وقت نيز از قبيل حصول موجود مباينى براى موجود مباين ديگر خواهد بود كه صحيح نيست، و اگر به طريق اتحاد نفس با صورت حاصل در نفس باشد، مطلوب ما ثابت مى شود.
واقعيت اين است كه علم حضورى، بدون اتحاد عقل و عاقل ومعقول تحقق نمى يابد; و اين اتحاد در مجردات، كه برى از ماده و عوارض آن هستند، به وقوع مى پيوندد; چنان كه گفته شده است: «اِنّ المعقولَ بِما هو معقولٌ (و هو المعقول بالحقيقة و الذات) وجودهُ فى نفسه و وجودهِ لعاقلهِ و معقوليته شىءٌ واحدٌ بلا اختلاف جهة. فنقولُ: لو كانت الصورةُ معقولةٌ قائمةٌ بذاتها كانت موجودة لذاتها و صارت معقولةٌ لذاتها فكانت عقلا و عاقلا و معقولا.»32
علم وقتى تحقق مى يابد كه معلومى توسط عالمى دريافت شود. اگر عالمى معلومى را در نيابد، هيچ معرفتى حاصل نمى شود. علم محصول دريافت عالم توسط عالم است.
گفته شد كه ما دو گونه معلوم داريم:
در نگاه سطحى، به نظر مى رسد كه معلوماتِ معرفت حصولى از نوع بالعرض و معلوماتِ معرفت حضورى از نوع بالذات مى باشند. ولى اگر عميق به مسئله بنگريم، روشن مى شود كه معلومات بالذات در كسب معارف حصولى نيز نقش مهمى دارند، به طورى كه بى ترديد هر شناخت حصولى بر تارك معلومات بالذات شكل مى گيرد، با اين تفاوت كه در معرفت حضورى، معلوم بالذات نقش تامّه ايفا مى كند، ولى در معرفت حصولى نقش غيرتامّه; يعنى تمام معارف علم حضورى در قالب معلوم بالذات هستند، ولى در معرفت حصولى، معلومات بالذات از نقش ميانجى و واسطه برخوردارند. به عبارت ديگر، در معرفت حضورى، عالم خود معلوم را بالذات دريافت مى كند و بين آن دو اتحاد و اتصال برقرار مى شود، ولى در معرفت حصولى، عالم واقعيت خارجى را درنمى يابد، بلكه تنها عكس و تصوير و ماهيت او را در مى يابد. آن گاه همان مفاهيم و تصاوير را واسطه فهم واقعيات خارجى قرار مى دهد. از اين رو، اگر نيك بنگريم، معلومات بالذات معرفت حصولى همان مفاهيم ذهنى هستند كه از واقعيات خارجى در وجود عالم نقش مى بندند و عالم آن ها را به صورت مستقيم و بدون واسطه دريافت مى كند و آن ها را ميانجى قرار مى دهد تا اشياى خارجى را به صورت بالعرض بشناسد. بدين روى، در معرفت حصولى، مفاهيم ذهنى و ادراكات و تصورات، معلوم بالذات مى باشند و واقعيات خارجى، معلوم بالعرض. طبيعى است كه اگر انسان نتواند صورتى از اشياى خارجى در ذهن خود ايجاد كند، نمى تواند اشياى خارجى را مورد شناسايى قرار دهد. از اين رو، همه علوم حصولى به علم حضورى وابسته اند و تا علم حضورى در كار نباشد، هيچ علم حصولى حاصل نمى شود.
يكى از مهم ترين مسائل مربوط به شناخت ماهيت علم و معرفت، چگونگى دريافت معلوم توسط عالم است. به عبارت ديگر، ما به عنوان يك عالم، چگونه به معلوم علم پيدا مى كنيم؟ به اجمال، دانستيم كه ملاك علم حضورى، ارتباط و اتصال وجودى واقعيت شىء ادراك شده با واقعيت شىء ادراك كننده است; يعنى ملاك علم حضورى، حضور واقعى و چيزى پيش چيز ديگر است. اين حضور واقعى در جايى تحقق مى يابد كه عالم وجود جمعى معلوم را دريابد; يعنى عالم همه وجود معلوم را دريافت كند و ويژگى هاى مادى، اعم از زمانى و مكانى در ميان نباشند. هر موجودى كه وجود مادى يا وجود مكانى و زمانى نداشته باشد و از ابعاد و فواصل مبرّا باشد، يعنى از وجود مجرّد برخوردار گردد، قهراً وجودش از خودش و وجود هر آنچه با وى اتصال و پيوستگى ذاتى داشته باشد، از خودش پنهان نمى شود و او قادر است خود و تمام آنچه را با وى پيوستگى ذاتى دارد به صورت حضورى دريافت كند. به عبارت ديگر، ملاك علم حضورى آن است كه واقعيت معلوم از واقعيت عالم پنهان نباشد و اين هنگامى محقق مى گردد كه پاى ابعاد مكانى و امتدادات زمانى در كار نباشد; چنان كه ما خود و وابستگان ذاتى وجود خود را اين گونه دريافت مى كنيم. اوّلى معلوم اصل و خودِ وجود و دومى معلوم فرع و وابسته وجودى ماست. وابستگان وجودى مانند احساسات و عواطف و آثار نفسانى هستند.
اساساً معرفت حضورى معرفتى خطاناپذير و معرفت حصولى معرفتى خطاپذير است; چون در معرفت حضورى، خود واقعيت به صورت بالذات نزد عالم حاضر مى شود و عالم به طور مستقيم و بدون هيچ واسطه و ميانجى آن را شهود مى كند و به يقين، نسبت به آن معرفت پيدا مى كند. اما در معرفت حصولى مفاهيم و صورت هاى ذهنى نقش ميانجى ايفا مى كنند و خود معلوم به طور مستقيم نزد عالم حاضر نمى شود و از اين رو، اين امكان وجود دارد كه ادراكات عالم مطابقت با واقعيات خارجى نداشته باشند و خطا و اشتباه باشند. به عبارت ديگر، خطا در فهم و ادراك زمانى قابل تصور است كه ميان ادراك كننده و ادراك شونده ميانجى باشد و معرفت و آگاهى به واسطه آن تحقق يابد. در جايى كه بين عالم و معلوم واسطه اى نباشد، اشتباهى نيز در كار نخواهد بود. در معرفت حصولى، هميشه اين سؤال مطرح است كه آيا صورت و مفهومى كه بين درك كننده و درك شونده واسطه اى شده است و نقش نمايانگرى از درك شونده را ايفا مى كند، آيا دقيقاً درك شونده را نشان مى دهد و كاملا با آن مطابقت دارد يا نه؟ اما در معرفت حضورى، چون درك شونده و معلوم بدون هيچ واسطه و ميانجى با تمام وجود جمعى خود، نزد درك كننده و عالم حاضر مى شود و با وجود او اتحاد و اتصال پيدا مى كند، ديگر جاى خطا و اشتباه باقى نمى ماند; زيرا در اين قسم معرفت، علم و آگاهى عين وجود عالم و معلوم است. اصولا حقيقت و خطا، كه در مقابل هم قرار دارند، در جايى قابل مطرح هستند كه مفاهيم و تصوراتى در كار باشند. در اين صورت، اگر تصورات ذهنى با واقعيات خارجى منطبق شوند، به «حق» و «حقيقت» تعبير مى شوند و اگر با واقعيات خارجى منطبق نباشند، «خطا« و «اشتباه» نام مى گيرند، و چون مفاهيم و تصورات در معرفت حضورى جايگاهى ندارند; بحث از حقيقت و خطا نيز در اين حوزه معرفتى راهى ندارد.
«علم حصولى» يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تاست; مثل علم به زمين و آسمان و درخت و انسان هاى ديگر. ما به اين اشيا علم داريم; يعنى از هريك از آن ها تصورى نزد خود داريم و به وسيله آن تصورات، كه صورت هاى مطابق آن واقعيت ها هستند، آن واقعيت ها را مى يابيم. در اينجا، واقعيت علم تصويرى است كه در خارج ذهن ما موجود است و واقعيت معلوم ذاتى است كه مستقل از وجود ما در خارج موجود است; مثلا، ما صورتى از چهره فلان رفيق را در حافظه خود داريم و هر وقت بخواهيم به وسيله احضار و مورد توجه قرار دادن آن صورت، چهره رفيق خود را ملاحظه مى كنيم. روشن است كه آنچه نزد ما حاضر است و در حافظه ما جا دارد صورتى است از چهره رفيق ما، نه واقعيت چهره رفيق ما، در حالى كه علم حضورى آن است كه واقعيت معلوم عين واقعيت علم است و شىء ادراك كننده بدون وساطت تصور ذهنى، شخصيت واقعى معلوم را مى يابد; مثل آن وقتى كه با اراده كارى مى كنيم و تصميم مى گيريم، يا وقتى كه لذت يا اندوهى به ما دست مى دهد. واقعيت اراده و تصميم و لذت بر ما هويدا هستند و ما در آن حال بدون وساطت تصوير ذهنى، آن حالات مخصوص را مى يابيم.38
در علم حضورى، قوّه مخصوص و آلت مخصوصى دخالت نمى كند، بلكه عالم با ذات و واقعيت خود واقعيت معلوم را مى يابد، اما در علم حصولى، يك قوّه مخصوصى از قواى مختلف نفسانى، كه كارش صورت گيرى و تصويرسازى است، دخالت مى كند و صورتى تهيه مى نمايد و نفس به وساطت آن قوّه عالم مى شود; مثلا، در حالى كه شخص اراده مى كند و اراده خود را حضوراً مى يابد، با ذات و واقعيت خود اراده را مى يابد; يعنى آنچه اراده را مى يابد همان خود (من) است بلاواسطه، و نفس تمام واقعيت هاى نفسانى مربوط به جنبه هاى ادراكى و شوقى و تحريكى، از قبيل عواطف و شهوات و هيجانات و تحريكات و اشتياق و اراده و افكار و احكام، همه را يكسان مى يابد. اما هنگامى كه به يك واقعيت خارجى با علم حصولى، شناخت پيدا مى كند، به وسيله يك قوّه مخصوص از قواى مختلف نفسانى، يعنى قوّه خيال، صورتى از آن واقعيت تهيه كرده است. با وجود اين، علم حضورى مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاه هاى نفسانى نيست، ولى علم حصولى مربوط به يك دستگاه مخصوص است كه به عنوان «دستگاه ذهن» يا «دستگاه ادراكى» خوانده مى شود.39
صورت علميه يا مفاهيم ذهنى به هر كيفيتى كه فرض شود، از مادّه مجرّد و از قوّه تهى است. اگر صورت علميه امرى مادى باشد، ناگزير دست خوش تغيير و دگرگونى خواهد بود، پس مفاهيم ذهنى مادى نيستند. اگر صورت علميه مادى باشد، نبايد خواص لازم ماده را از دست بدهد كه از جمله آن ها انقسام پذيرى و زمان و مكان است، در حالى كه علم و معرفت قابليت تقسيم ندارد و اگر در ماده اى جسمانى نقش مى بست، با تقسيم آن جسم، علم نيز تقسيم مى شد. همچنين علم مقيّد به زمان نيست; چون اگر مادى بود، علم نيز تغيير مى يافت و دگرگون مى شد. همچنين علم قابل اشاره در مكان نيز نيست، در حالى كه اگر مادى بود، در مكان بود.
گفته شد كه معرفت حصولى معرفتى است كه با حضور صور علميه يا مفاهيم و تصورات نزد ذهن حاصل مى شود. به عبارت ديگر، در معرفت حصولى، مفاهيم و صور ذهنى واسطه قرار مى گيرند تا واقعيات خارجى مورد شناسايى واقع شوند. همچنين روشن شد كه انسان خود اين مفاهيم را به صورت حضورى و مستقيم و بدون واسطه در مى يابد و با ميانجيگرى آن ها به شناخت اشياى خارجى اقدام مى كند. به عبارت ديگر، در علم حصولى، واقعيات خارجى به صورت معلوم بالعرض مورد شناسايى قرار مى گيرند و مفاهيم ذهنى به صورت معلوم بالذات. اصولا علم يعنى حضور چيزى نزد چيز ديگر. به عبارت ديگر، علم يعنى درك حضورى معلوم نزد عالم. آنچه در علم حصولى بدون واسطه نزد عالم حاضر مى گردد، صور علميه است و انسان آن ها را با علم حضورى در مى يابد. بدين سان، روشن مى شود كه در معرفت حصولى نيز علم حضورى نقش اساسى ايفا مى كند، به طورى كه اگر علم حضورى انسان به صور ذهنى را در نظر نگيريم، هيچ علم حصولى حاصل نمى شود و انسان از شناخت جهان پيرامون خود ناتوان مى ماند. پس علم حضورى اساس تمام معارف بشرى است.
1. معلوم در علم حصولى به دو قسم معلوم بالذات و معلوم بالعرض تقسيم مى شود. معلوم بالذات صورتى است كه خودش نزد عالم حاضر است و معلوم بالعرض همان امر خارجى است كه صورت علمى، آن را نشان مى دهد، و چون به نوعى با معلوم بالذات اتحاد دارد، آن را «معلوم مجازى» يا «معلوم بالعرض» گويند.
2. هر عاقلى و هر معقولى، مجرّد است. از اين رو، مفاهيمى كه از طريق ذهن نزد نفس عاقله حاضر مى شوند، مجرّد هستند و تهى از ماده. از اين رو، اين مفاهيم با تمام وجود خارجى خود، نزد نفس حضور مى يابند و نفس با آن ها متحد و يگانه مى گردد. اگر اين مفاهيم، صورت جوهر باشند، با خود آن ها و اگر صورت عرض باشند، با موضوع آن ها، كه متصف به آن اعراضند، متحد مى گردند.
3. روشن مى شود كه علوم حصولى در واقع، همان علوم حضورى مى باشند كه هم از جهت ذات و هم از جهت فعل، جداى از ماده و مجرّد از آن مى باشند.