از ساختارگرايي تا ساختارشكني
شعر و ادبيات به عنوان محصول تفكر و خلاقيت، و دانش و هنر، همواره از جايگاه خاصي برخوردار بوده است. با پيشرفت علوم گوناگون و تكامل روزافزون انسان، شعر و ادبيات نيز تجليهاي گوناگون يافته است. اين تجليهاي گوناگون در ايجاد سبكهاي متنوع در طول تاريخ ادبيات هر قوم و جامعهاي به خوبي قابل مشاهده است.
سبكهاي گوناگون خراساني، عراقي، اصفهاني، بازگشت، واسوخت، نو و ... تنها نمونههايي بسيار اندك از تنوع و تحولي است كه در طول حيات ادبيات فارسي ديده ميشود.
هدف اين مقاله بررسي سبكهاي گذشتة شعر فارسي نيست، بلكه كوششي است براي تحليل و ريشهشناسي سبك جديدي كه در دهة هفتاد در شعر فارسي نضج گرفته است و شاعران زيادي با تمايل به اين نوع سبك، آثاري را آفريدهاند كه به علت ناسازگاري با ساختار و دستور زبان، شگفت انگيز و غيرمعمول مينمايد. در اينجا براي نمونه يكي از آثار شاعر نوگراي ايلامي ـ علي ابدالي ـ را به نام «دريدايي 3» كه در سبك مذكور سروده شده است، نقل ميكنيم:
الف:
عقاب خودش را توي آب شنا كرد و
دالهاي دريدا هوا را قفس شدن كه
زمان خودش را زير عقربهها چرخ ميداد و
شما دريدا را مدلول كرد
نكرد!
مگر نه زبان عقاب دندان را قفس شدن
حالا
آب توي ساعت آقاي دريدا شنا كرد و ...
ب:
كردي = مي داد = نكرد
همان طور كه مي بينيم، ابهام و غيردستوري بودن عبارات از ويژگيهاي عمدة اين گونه اشعار است، كه به عنوان اشعار سبك «ساختار شكني» شناخته شدهاند. بدون آنكه با عجله اين گونه سبك شعري را رد يا قبول كنيم، در اين مقاله تلاش ميشود، تئوريهايي كه پشتوانه و آبشخور چنين سبكي هستند مورد بررسي و توصيف قرار گيرد.
نيمة دوم قرن بيستم را نيمة خلق تئوريها دانستهاند. به عنوان مثال ميتوان از ظهور نظرية «ساختارگرايي» در زبان شناسي، نظرية «تحليل ساختاري وجود انسان» در ماركسيسم و نظرية «توصيف ضمير ناخودآگاه» در روانكاوي نام برد.
مهمترين نظريهاي كه در زبان شناسي ايجاد شد و بسياري از علوم، همچون ادبيات، جامعه شناسي، روان شناسي و ... را تحت تأثير قرار داد، نظرية ساختارگرايي است كه توسط فرديناند دو سوسور (1913-1857) زبان شناسي سوئيسي بيان شد. يكي از محصولات اين نظريه تمايز ميان زبان (Langue) و گفتار (parol) است، اما مهمترين بخش اين نظريه، توصيفي بود كه سوسور از «نشانه» ارائه داد كه خود مبناي دانش جديد «نشانهشناسي» قرار گرفت.
سوسور نشانه را رابطة ميان دال و مدلول تعريف كرد؛ دال آن بخش از نشانه است كه به صورت قراردادي در زبان به كار ميرود و هر دالي مصداقي در دنياي بيرون است كه مدلول ناميده ميشود؛ مثلاً، واژة «درخت» دالي است كه به موجودي در طبيعت دلالت ميكند كه مدلول آن است. به عقيدة سوسور، هر دالي به مدلول خاصي دلالت ميكند و در واقع ميان دالها و مدلولها رابطة يك به يك وجود دارد.
نظرية سوسور بيشترين تأثير خود را بر نقد ادبي گذاشت، به طوري كه نقد سنتي «نويسنده / شاعر بنياد» را به نقد نوين «متن بنياد» تغيير داد. بر اساس نقد متن بنياد، ناقد نميكوشد، منظور و مقصود خالق اثر را آشكار سازد، بلكه اين ساختار متن است كه معناي متن و منظور نظر خالق اثر را مشخص ميكند. و حتي از خلال متن ميتوان به انديشهها و تفكرات پنهان خالق اثر دست يافت. انديشهها و تفكراتي كه ممكن است خالق اثر خود از آنها بيخبر باشد و ريشه در تجربههاي پيشين و ناخودآگاه او داشته باشد و اغلب به صورت غير ارادي و در متن تجلي يافته باشد.
اين نظريه به پيدايش مكاتبي چون فرماليسم روسي و نئوفرماليسم در ادبيات و نقد ادبي منجر شد و نامداراني چون رومن ياكوبسون و ميخائيل باختين در رشد و تكامل آن نقش بهسزايي داشتند.
در سال 1960 جنبش ساختارگرايي در فرانسه كوشيد كه ايدههاي ماركس، فرويد و سوسور را با هم تركيب و تلفيق كند. آنها بر خلاف اگزيستانسياليستها كه ادعا ميكردند انسان موجودي است كه خود را ميسازد، عنوان كردند كه انسان ساختة عناصر جامعه شناختي، روان شناختي و ساختارهاي زباني است كه بر آنها كنترلي نيز ندارد.
پساساختارگرايي / ساختارشكني
در سال 1967 جان بارت مقالهاي بسيار جنجالي با عنوان «ادبيات فرسوده / مرگ ادبيات» (Literature of Exhaustion) منتشر كرد كه در واقع مانيفست پست مدرنيزم بود. او بيان كرد كه شيوة عرفي و رايج ادبي فرسوده شده است و در اثر كاربرد زياد جذابيت خود را از دست داده است. بارت در اين مقاله، مرگ زودرس ادبيات رايج را اعلام كرد. اين ادعا از ايجاد خط مشي جديدي در ادبيات خبر ميداد كه
پساساختارگرايي، ساختارشكني يا شالودهشكني نام گرفت.
از چهرههاي معروف مكتب ساختارشكني، ميتوان از ژاك دريدا (1930) نام برد. او با نقد نظرية سوسور، رابطة يك به يك ميان دال و مدلول را رد كرد و عنوان كرد كه دال بر مدلولي ثابت دلالت نميكند، بلكه هر دال در نزد افراد مختلف داراي مدلولهاي مختلف است. افراد گوناگون داراي تجربهها، دانش و زندگي گوناگون هستند و همين باعث ميشود كه تعبير و برداشت آنها از واژهها متفاوت باشد؛ مثلاً، واژة «آزادي» نميتواند براي همة انسانها داراي مصداق واحد و يكساني باشد.
همانطور كه نميتوانيم بگوييم كه مصداق واژة «هنر» در عبارت «هنر نزد ايرانيان است و بس» براي فردوسي دقيقاً با مصداقي كه ما از آن داريم يكسان بوده است.
كساني چون ژاك دريدا و ميشل فوكو، تعبير و معناي متن را منحصر به دالهاي موجود در متن نميدانند. بلكه عواملي چون تاريخ، سياست، جامعه شناسي و
روانشناسي را در درك معناي متن دخيل ميدانند. همچنين فوكو قائل به لايههاي متعدد معنايي است كه از يك متن واحد برداشت ميشود.
دريدا ساختارشكني را به منزلة شيوهاي براي آشكار ساختن تعبيرهاي چندگانه از متون مطرح كرد و تحت تأثير فلاسفهاي چون هايدگر و نيچه اظهار كرد كه متن به طور طبيعي داراي ابهام و كژتابي است؛ به همين خاطر رسيدن به معناي نهايي و كامل آن امري غيرممكن است. او زبان يا متون را بازتاب و انعكاس طبيعي جهان نميداند، بلكه متن را شكلدهنده و سازندة تعبير ما از جهان ميداند و معتقد است كه متون اين امكان را ايجاد ميكنند، كه ما واقعيت را بفهميم. به نظر دريدا، انسان به نقطة پاياني تعبير يك متن
نميرسد. براي او هر متن نشانگر تنوع و تفاوتهاي معنايي است و چيزي ثابت نيست؛ به همين خاطر، تحليل متن به صورت مسلم و قطعي غير ممكن است